.
قبل از اینکه بیایید نمازم را شروع کردم، کنارم ایستاده بودید و مثل همیشه صدایتان را می شنیدم که "خدا بزرگ است" و حقیقت این است که خدا خیلی بزرگ است. بزرگ تر از تناقض غیرقابل توضیح همان دوست قدیمی که حالا چشم دیدنم را هم ندارد؛ بزرگ تر از لذت مسیر مدرسه تا میدان صنعت و حتی بزرگ تر از ترس همیشگی از دست دادن شما.....
#یازده_فروردین_هزار_و_سیصد_و_نود_و_چهار
.
پ.ن: بعد گل های سبز چادرم را کنار می زند و می پرسد" به چه فکر می کنی؟ به اینکه خدا بزرگ است؟" می خندم و سرم را به نشانه ی تایید تکان می دهم می خندد و میان گل های سبز چادر نمازش گم می شود...
.
پ.ن: امشب باید کسی بیاید مواظب باشد چشم های من کلیله و دمنه ی ستایش را خیس نکند... بعد همه بی خیال وحوش زمان نصرالله منشی و برزویه ی طبیب شویم و دفترچه خاطرات قدیمی مان را بخوانیم تا یک آدم 18 ساله از اعماق تاریخ یادمان بندازد که #خدا_بزرگ_است.... هنوز هم... خیلی خیلی بزرگ تر از غم های کوچک 19 ساله ی مان....
.