سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سال اولی که به تکلیف رسیدیم، مجبورمان می کردند ساعت ها و ساعت ها بایستیم و سرود جشن عبادتمان را تمرین کنیم و این برای دخترهای 8-9 ساله ی نازپرورده ای مثل ما بزرگترین شکنجه عالم بود. سرودهایی که می خواندیم، از دیدِ کودکی مان هم سطح پایین و احمقانه بودند، ریتم های ناموزون و قافیه های غلط و مضمون های بی فایده. یادم هست در کودکیِ من امام رضایِ مهربان در حد همان صد هزار بار "رضا رضا" گفتنِ شکنجه وار دبستان خلاصه می شد. نماز خواندن هایمان هم شکنجه دیگری بود با اسم "نماز هماهنگ". معلمی می ایستاد و نماز را بلند بلند می خواند و همه باید با او تکرار می کردیم و خم و راست می شدیم. اگر هم کسی جلوتر می زد باید بعد از نماز دعواهای تمام نشدنی را به جان می خرید و پاسخگو می شد که چرا نمازش را جلوتر خوانده، یا مثلا چرا سی ثانیه زودتر به رکوع رفته، وحشت سال های اول تکلیف شدن همین تند نماز خواندن بود که من هنوز هم نمی دانم چه اشکالی به دین بچه های 9 ساله وارد می کرد. آن روزها نمازهای جماعت های مدرسه، همه ی حرف های کلاس های قرآن و هدیه های آسمان، مراسم های محرم و عید و غیره کماوبیش برایم بی معنی بود. نه هیچ کدامشان را درک می کردم نه از هیچ کدامشان لذت می بردم و نمی دانم خدا کجا زندگی دستم را گرفت که مثل از دین بریده های دنیا پرست پشت پا به همه چیز نزدم و راهی دیار فرنگ نشدم مثلا....
شاید به خاطر سال های بعد از آن بود که دین زده نشدیم، مثلا صبح های راهنمایی با همدیگر دعای عهد می خواندیم، همه ی کارهای برگزاری مراسم دعا را هم خودِ بچه ها انجام می دادند و برای هیچ کس ذره ای اجباری نبود، همان سال ها هم کم کم دعا را حفظ شدند و برای سومی ها افتخار بود که دیگر دفترچه دعا را دستشان نگیرند و به دیوار تکیه بدهند و از حفظ بخوانند. صبح های دهه اول محرم به جانمان می نشست، ذره ذره اش را می نوشیدیم و ذخیره جوانی و بزرگسالی مان می کردیم. هر روز با ریتم دوست داشتنی و همیشگی "ربنا لا تؤاخذنا إن نسینا أو أخطأنا" می خواندیم و از همه ش لذت می بردیم.
هر چه فکر می کنم متوجه تفاوت اساسی آموزش دینی در کودکی و نوجوانی ام نمی شوم، شاید مهربانی آدم ها و لبخند های بی دریغشان، شاید خوش بختی بی حدی که در نوجوانی نصیبمان شده بود و عاشق پیشگی و رها بودن از بند همه ی ناراحتی باعث می شد که همه چیز را راحت تر بپذیریم.
بعد از آن سال ها دیگر دعای عهد نخواندم، شاید به ندرت نه به شیوه ی مداوم و همیشگی مدرسه، حس می کردم دعای عهد بدون سرمای صبح های راهنمایی و مانتوی های سبز و آبی و تکیه دادن به دیواره ای کارگاه حرفه و فن حس و حال همیشگی را ندارد. چند وقت بعد توی یک عروسی کسی از بچه های کوچک تر گفت که من هر بار تو را می بینم یاد دعای عهد می افتم! هم خنده ام گرفت و تعجب کردم، هم خوشحال شدم؛ گرچه من در همه ی آن روزها یک تماشاچی بودم و ذره ای در برگزاری مراسم کمک نمی کردم.
 حالا که یک جای دیگر، به یک حلقه ی دعای عهد خوانی نوجوانانه می رسم دلم می خواهد بالا و پایین بپرم و جیغ بزنم، بعد هر روز از همان دفترچه ی قدیمی با همان آهنگ همیشگی بخوانم" اَللّـهُمَّ اِنّی اُجَدِّدُ لَهُ فی صَبیحَةِ یَوْمی هذا وَ ما عِشْتُ مِنْ اَیّامی عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فی عُنُقی ، لا اَحُولُ عَنْها وَ لا اَزُولُ اَبَداً" لبخند بزنم و امیدوار باشم که خدا به خاطر پاکی و خلوص آن سال ها و به خاطر همه ی آدم هایی که با روش هایی که نمی دانم این ودیعه های آسمانی را در دستمانمان قرار دادند حالمان را خوب می کند، خوبِ خوبِ خوب....

پ.ن: همه ی روزهای دبستان هم بد نبود، مثلا خیلی خوب و شیرین بود وقتی یادمان می دادند بخوانیم "#ماه_ربیع_مشک_فشان_آمده" که تا آخر عمر در همه ی اول ربیع های زندگی مان تکرارش کنیم .
پ.ن: این صورت را هم می گذارم برای همه کسانی که با تک تک زیر و بم هایش خاطره دارند... و در به در، میان زندگی دنبالش می گردند... مثل خودم....


+ تاریخ شنبه 94/9/21ساعت 11:0 عصر نویسنده polly | نظر