#خوش_بختی
.
برف می بارد.
حالا دیگر وقت آن است که به شوفاژ های دبیرستان بچسبیم و یک صدا باهم بخوانیم "پاییزه اما داره برف می باره، من و تو و آسمون و ستاره..."
وقت آن است لای پتویمان بپیچیم و از تعطیلی برفی لذت ببریم و خیال کنیم باهمدیگر زیر یک کرسی جمع شده ایم و حرف می زنیم و می خندیم و ناهار هم قرمه سبزی داریم و از تصور آن گرمای مطبوع و بوی ملایم قرمه سبزی لذت ببریم.
وقت آن است هر چند دقیقه یک بار به عادت همیشگی انتظار برای تعطیلی مدرسه پشت پنجره برویم و روند بارش را بررسی کنیم یا صبح که از خواب بلند می شویم با دیدن سفیدی یک دست کوچه آرزو کنیم کسی در کوچه راه نرود که یکدستی لطیفش خراب شود.
وقتش است با دست های یخ زده و بی حس به همدیگر گلوله پرتاب کنیم و جیغ بزنیم، برف ها را کپه کنیم و آدم برفی های ناتمام بسازیم یا بدون هیچ همبازی؛ تنها پشت پنجره اتاق لای پتو گلوله شویم و #دزیره بخوانیم.
چتر هایمان را باز کنیم و شال گردن هایمان را از سوز روی صورتمان بکشیم و در حالی به خاطر سرما که از چشم هایمان اشک سرازیر می شود باور کنیم که خوش بختیم...
باور کنیم که #خوش_بختیم.
.
پ.ن: هدی صبح یک روز پاییزی برفی آمده بود توی راهروی دبیرستان و در حالی که یک برگه ی پرینت گرفته دستش بود از ما می خواست که بداهه سرایی دیشبش را گوش کنیم و ما حفظ شدیم که "پاییزه اما داره برفی باره، من و تو آسمون و ستاره/ بیا کنار شومینه بشینیم یک دل سیر همدیگه رو ببینیم..." و الخ...
و حتی آنجا که می گوید:" صدام گرفته باز ببین مریضم، بهونه ی بودن من، #عزیزم..."