سفارش تبلیغ
صبا ویژن

"هوالرب"

 

برای بچه های کلاس پلی کپی داستان نویسی آماده می کنم. در حقیقت عبارات کلاس داستان نویسی خواهرم را توی وورد کپی و جا به جا می کنم. به خودم که می آیم ساعت نزدیک یک است. می خندم؛ در لپ تاپ عزیزم را می بندم و فکر می کنم که جالب است که تا این موقع شب نشسته ام پای کامپیوتر برای بچه هایی که حتی یکبار هم ندیدمشان.

این جمله را بیشتر از یک سال پیش پای همین کامپیوتر برای خودم تکرار کردم که "دارم فیلم می سازم برای بچه هایی که حتی یک بار هم ندیدمشان." جدای اینکه بعد از آن هر هفته دیدمشان و حالا هم میان صفحات اینستاگرام می بینمشان و این جبر تاریخ است که دلم برایشان تنگ می شود و احتمالا آنها اساسا من را به خاطر ندارند.

دارم پلی کپی داستان نویسی طرح می کنم در حالی که خودم تا این نقطه 19 ساله ی زندگی غیر از مطالب طولانی وبلاگ و دفترچه خاطرات های تمام نشدنی چیز دیگری ننوشته ام (البته اگر آن یکدانه داستانی را که پنجم دبستان نوشتم را فاکتور بگیریم چون چیز قابل توجهی نبود) با خودم می گویم عیب ندارد، من هم همراهشان می نویسم. شاید آن موقع بالاخره کسانی که تابحال ندیدمشان و مثلا قرار است از من داستان نویسی یاد بگیرند مجبورم کنند که قصه بنویسم. گرچه من هنوز هم از کاربرد زیاد حرف اضافه "که" در جمله هایم رنج می برم و امروز فهمیدم که تقریبا یادم رفته است چطور می توان یک متن را به زبانی غیر از زبان نیمه محاوره ی همیشگی وبلاگ و یادداشت های روزانه نوشت.

یادم هست آن سال های اول که ندیده بودمت و تنها تعریفت را شنیده بودم تصویری از تو در خیالم داشتم که با آنی که هستی دنیای تفاوت دارد و نمی دانم کدامشان را بیشتر دوست دارم فقط هر چند وقت یک بار دوباره آن تصویر را توی ذهنم نقاشی می کنم که یادم نرود، حالا مثل پارسال که فیلم می ساختم و بچه ها را نقاشی می کردم امسال پلی کپی طرح می کنم و بچه ها را توی ذهنم می سازم تا احتمالا سال بعد که تصویر واقعی جای تصویر خیالی را گرفته یادشان بیفتم و بگویم: "دلم برایتان تنگ شده لعنتی ها..." که لعنتی اینجا یک ناسزا ی مهربانانه است و بی ادبی محسوب نمی شود، عادی است که به این مسائل حساس شده ام چون میان پلی کپی طرح کردن هم فکر می کردم نکند خاطره ی دروغین سرطان گرفتن "کاشی" برای بچه ها بدآموزی داشته باشد و پس فردا برای جلب توجه بیخود و بی جهت سرطان بگیرند؟ و حالا خیلی از نیمه شب گذشته است...

 

پ.ن: احتمالا روند مذبوحانه ی داستان نویسی ام را هم اینجا بگذارم. گرچه دقیقا نمی دانم مذبوحانه یعنی چه و احتیاج به دهخدا پیدا کرده ام... ??

پ.ن: شاید مثل همیشه زیادی ذوق زده ام، اما باز هم مثل همیشه همانی ام که هستم...

 

ممنونم که می خوانید ??


+ تاریخ جمعه 94/8/15ساعت 9:8 صبح نویسنده polly | نظر