آخرین نگاهت رو 9:26 باقی مانده؛ عکس تارت را توی ایستگاه مترو گذاشته ام بک گراند گوشی ام تا یادآوری کنم که علی رغم همه ی دیدن ها چه قدر دلم برایت تنگ می شود، بعد دلم می خواهد عکس کبوترهایی را که آن روز سر خیابان دولت دانه می خوردند را بگذارم اینستاگرام و زیرش بنویسم:"تو هنوز همان اسطوره ی چهارشنبه هایی؛ فقط می دانی که من قد کشیده ام!" بعد آن وقت شاید مدت زمانی که همدیگر را می بینیم از فاصله ی مدرسه تا مترو بیشتر باشد، تا من برایت بیشتر غر بزنم، تا تو برایم بیشتر حرف بزنی؛ تا شاید بالاخره بتوانم گردنم را طوری بگردانم که وقتی دست چپم راه می روی بیینمت...
مدت ها پیش یک بیت شعر را خیلی دوست داشتم، "عشق آن نیست که بهم خیره شویم، عشق آن است که هر دو به یکسو بنگربم" حالا این بیت با دانش تخصصی ادبیاتم اصلا قشنگ به نظر نمی رسد، ولی من هنوز هم دوستش دارم. خصوصا که خیلی وقت است نمی بینمت و بیشتر کنارت راه می روم به یکسو نگاه می کنیم. روز به روز بیشتر شبیهت می شوم و دیگر بدون اینکه در بزنگاه های زندگی فکر کنم که "تو" اگر بودی چه کار می کردی؟ همان کاری را می کنم که اگر تو بودی انجام می دادی...
بیا خوب باشیم لیلا... باهمدیگر... کنار همدیگر...