سفارش تبلیغ
صبا ویژن

و من هنوز نمی دانم چرا

غروب هر پنجشنبه گریه ام می گیرد

برایم بنویس

شاعران بزرگ... به ماه کامل چه می گویند؟*

 

دهانم را باز می کنم تا بگویم "خداحافظ" اما رویت را را آن طرف می کنی و دهان من هم به حالت تلفظ خ مضموم باقی می ماند. با خودم می گویم لابد قرار نیست ما خداحافظی کنیم، همان چند سال پیش هم خداحافظی نکردیم و بعدش دوباره همدیگر را دیدیم (که دیگر لبخند نمی زدی) داری آن طرف با دو نفر دیگر می گویی و شدیدا می خندی... با خودم می گویم:"هاه... فکر می کردم مهربان شده، همان به اقتضای فضا اندکی ملایم تر شده... مهم نیست دیگر... مهم نیست..."

 

و خب مسلما من غروب هر پنج شنبه گریه ام می گیرد. نه حتی گریه ی بد، شاید گریه ی خوب دلنشین. می آیم خانه و بعد چند ماه دوباره فکر می کنم تو چرا این طوری می کنی؟ و خب جواب هایی موجود است ولی کافی نیست. زندگی هم خوب است. من هم این ترم یک عالم واحد های خوب دارم و کسی چه می داند خدا چه مقدار لحظه های قشنگ در هر سال برای آدم چیده است؟ :)

توی تاریکی شب کسی را می بینم و فکر می کنم تویی، می گویم خداحافظ، رد می شود و می رود می بینم تو نیستی، ز این مسخرگی خنده ام می گیرد ا. می گویم لابد چند سال دیگر همدیگر را می بینیم... با لبخند های بی دریغ مثل قبل مثل قبل....

*سیدعلی صالحی


+ تاریخ پنج شنبه 94/6/26ساعت 7:3 عصر نویسنده polly | نظر