قسمت استادیار بودن هجده سالگی م، از آن قسمت های متعادل است، از آن قسمت هایی که نه هیچ وقت تکرار نشدنش را آرزو می کنم و نه دوباره تکرار شدنش را. لحظاتی متعادلی که شیرین و به همان اندازه سخت بودند، برای همین است که من وقتی این میان دلم برای چیزی تنگ می شود، همان اندازه دلم برای خیلی چیزها تنگ نمی شود. همان اندازه که دلم می خواهد لحظه ای تکرار شود درست به همان اندازه هم دلم می خواهد لحظاتی آن میان هیچ وقت تکرار نشوند.
و این تعادل عجیب است که موجب تولید موجودی به نام بغض می شود و من باید دراز بکشم و رو به روی این تلگرام شلوغ و پلوغ که توی 18 تا گروهش (که از قضا همه هم ضروری ند) همه مشغول حرف زدن های تمام نشدنی از مشکلات توافق هسته ای گرفته، تا زمان دقیق کلاس فوق العاده ی عین القضات دکتر موسوی و ماجرای جزوه گرفتن فلانی از فلانی هستند و دلم برای واتس اپ آرام و خلوت سال کنکور تنگ شود... بعد خودم را زیر پتو بکشم و کتاب بخوانم و وانمود کنم هیچ چیز عوض نشده... وانمود کنیم هیچ چیز عوض نشده... چون شما عموما گذشته را از خاطر می برید... برعکس من که به اندازه چند نفر به خاطر نگهش می دارم....
و بغض و یک درد عجیب و سوزناک یک جایی نزدیک معده ام....
بعد مطهره می گوید من خیلی دوستش داشتم و می گویم من هم و نمی گویم که از دستاورد های هجده سالگی ام بود که کسانی را که از من بیزارند دوست داشته باشه....
و دوباره همان جمله دو سطر قبل...
پایان.
پ.ن: خیلی جاها نمی خواهم باشم اما هستم، میگویید برو که خوش بگذرد و من نمی خواهم روز چهارشنبه ام را بلند شوم و تا انقلاب بروم و دوباره تا زعفرانیه برگردم و هیچ وقت نفهمیدم که چرا مردم تلف کردن وقت مردم را مساوی با بهم نریختن برنامه ریزی های خیلی دقیق و متقن می دانند... و من مجبور غر بزنم که نمی خواهم... همش بگویم نمی خواهم و غر بزنم و بگویم ترجیح می دهم به سیزده سالگی ام برگردم و به جای همه ی این بازی ها تا ابد جلوی در سوم ب منتظر بایستم بعد یاد حرف مهدیس می افتم و لال می شوم... بق می کنم و یک گوشه می نشینم دیگر چیزی نمی گویم....