هجده سالگی ام تمام شد، سال خوش و پرتجربه و دوست داشتنی ام...
پیش از آنکه فرصت کنم که به خانوم سیدموسوی بگویم، یکی از چادرهای نمازخانه پاره شده و تا کردم و گذاشتمش جدا از بقیه روی کتابخانه یا حتی دلم برای همه روزهای خوش پیش و پس از آن تنگ شود....
نوزده ساله می شوم....
پ.ن: معلمیان یکسره دعوایم می کند و می گوید که تا کی می خواهم بگویم فلا جان دور است و شانه خالی کنم، من می خندم. بعد مثل همان روز که حمیده می خواهد مرا به زور به اردوی تشکیلاتی بفرستد آرزو می کنم که به 13 سالگی ام برگردم و دیگر تحت شعاع مسئولیت های بزرگسالی قرار نگیرم... بعد یادم می افتد که مهدیس می گفت من رنج تکلیف می خوام نه تقدیری! و ترجیح میدهم کمتر غر بزنم و بی سر و صدا 19 ساله شوم...
پ.ن: نیازمندیم به عاشق بودنت...
تلخ.ن: در هجده سالگی فهمیدم که اساساً بی حوصلگی بر همه احساسات دیگر انسانی غلبه دارد و خب من هم دست خودم نیست که خواه ناخواه از این قانون غمگین می شوم....