همه چیز ساده تر می شود اگر درست نگاه کنی و ببینی او همان دختر سیزده ساله است که میان پریشانی اش می پرسیدی:"خوبین؟" و رویش نمی شد جواب بدهد:"حال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن" با همان پیکسل ماه و ستاره دار روی یقه ی مانتوی راهنمایی ش، که می پرسیدی:"این یعنی چی؟" و می خندید.
و وقتی پی به رازهای کوچکش بردی، جلوی راه پله ای که همیشه عادت داشت از نرده هایش بالا برود گفتی:"حالا فهمیدم این یعنی چی!" و خندیدی....
و اگر خوب نگاه کنی می بینی که او قبل از هر چیز دلش برای لبخند های تو تنگ شده است، قسم به همان مانتوی آبی رنگی که هنوز پشت در اتاق نگه ش داشته ام...