یک دفعه به خودم آمدم و دیدم که سوگلی کوچک کلاس انشا های چهارشنبه ی سوم ب دارد در صندوق عقب ماشین را می بندد و راجع به گذر کردن از کدام اتوبان سوال می پرسد.
بعد یکمرتبه به خودم آمدم و دیدم جمع خوشحال و شاد آن کلاس کوچک و دوست داشتنی عقب سمند سوگلی نشسته ایم و عکس می اندازیم و به طرز غیر قابل باوری بزرگ شده ایم و هنوز هم به طرز بی نهایتی بابت داشتن یکدیگر خوش بختیم...