همان طور که دستش را روی کتابش گذاشته با حالت رویایی ای می گوید:

"خانوم؛ اشرف...."

اسم را هم می کشد... جوری که انگار تمام نمی شود.

تصویر عکسی در خیالم می آید که هردوشان دستشان را زیر چانه شان گذاشته اند به دوربین خیره شده اند. لبخند می زنم، "خدا شما را برای دل هم نگه دارد"

مثل دعای همیشگی "خدا تو را برای دل من نگه دارد..."

حالا نشسته ام اینجا، کمی ناراحتم، با خودم فکر می کنم که ناگریزیم که بعضی از دوستانمان را در گذر زمان از دست بدهیم، ناگریزیم که بعضی دیگر را خودمان با دست های خودمان کنار بگذاریم، ناگریزیم خودمان را از دنیای آن هایی که برایشان ضروری نیستیم کنار بکشیم...

و همه ی اینها غم انگیز است... آن قدر که دلت می خواهد، مثل همیشه که خیلی دلت می خواهد و نمی شود؛ سرت را توی کتابت فرو کنی و های های گریه کنی... بعد میان های های گریه کردنت بگویی:"خدا شما را برای دل هم نگه دارد..." خدا شما را برای دل هم نگه دارد....

 

پ.ن: خدا ما را برای دل هم نگه دارد...

پ.ن: اردیبهشت است... ما خوشحالیم... ما خوشحالیم....

پ.ن: می گفت آدم ها پایگاه های متفاوتی در شبکه های اجتماعی برای خودشان درست می کنند، اما نهایتا همه ی آن ها را متصل به وبلاگشان می دانند، برای آنها وبلاگ اصلی ترین قسمت شخصیت مجازی شان است، میان بلبشوی شبکه های اجتماعی هیچ جا برای من "من هم یک روز بچه بودم..." نمی شود... حتی اگر هیچ کس اینجا نباشد. حتی اگر هیچ کس دیگر نبیند و نخواند و نظر ندهد، میان همه ی پریشانی های دنیای مجازی آخر به همین جا برمیگردم... سرم را روی شانه مهربان پارسی بلاگ می گذارم و شاید یک قسمت عظیم از رشد زندگی ام را اینجا می یابم. من هم یک روز بچه بودم نهم اردیبهشت همین امسال هفت ساله می شود... هفت سال برای یک وبلاگ چیز زیادی است، حالا حتما وقت آن است که از کلاس اول دبستان فارغ التحصیل شود و خواندن و نوشتن بداند... هفت سال... هفت سال از بهترین روزهای زندگی ام...


+ تاریخ سه شنبه 94/2/1ساعت 10:20 عصر نویسنده polly | نظر