سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک ساعت گم شده است!

پنج شنبه ی پیش سرکلاس 103 که تک زنگ خورد و من طبق معمول آمدم نگاهش کنم که ببینم چه قدر به کلاس مانده و دیدم نیست. گفتم حتما خانه جا مانده، و روزهای بعدش سر آموزش رانندگی که دستم را به سختی از فرمان جدا کردم که نگاهش کنم و دوباره دیدم نیست و دوباره گفتم حتما خانه جا مانده و جلوی میز آینه مچاله شده و فردا صبح با عجله برش می دارم و دستم می کنم و از خانه بیرون می زنم.

تا پنج شنبه ی این هفته که دیدم رسما نیست. حتی جلوی آینه هم مچاله نشده و منتظر من ننشسته است. حافظه ام گواهی می دهد که تا صبح پنج شنبه پیش دستم بوده، همان موقع که نگران بودم به مدرسه دیر برسم.

دیروز زنگ آخر که مهدیه حالش بد بود و مقابل میز معلم ایستاده بود و من هم دیگر طاقت نشستن روی صندلی را نداشتم چون حس می کردم همین حالاست که مهره های ستون فقراتم از هم جدا شوند؛ همین طوری وسط کلاس ایستاده بودم و نیلوفر و مینا و فاطمه و یک عالمه آدم دیگر دورم جمع شده بودند و منِ وحشت زده آن میان گم شدم و همزمان بخش وحشت زده وجودم نتوانست صدای خنده های فاطمه را تقلیل ببخشد و کار به جایی رسید که همه مان ماست هایمان را کیسه کردیم و من نشستم روی همان صندلی و بچه ها چپیدند روی نیمکت اول، که با استادیار صحبت کنیم.

آن بخش استادیار مغزم فرمان سکوت می داد و عوضش نیلوفر مدام می پرسید "چه خبــــــــر؟!" که یکدفعه یاد ساعت بینوایم افتادم. بحث را از تغییر رشته و خلبان شدن و ادبیات و وکالت و علوم سیاسی و سکولاریسم کشاندم به جایی که گفتم:" راستی بچه ها ساعت من اینجا از دستم افتاده؛ باید از کی پیگیری کنم؟"

- یک جعبه پایین هست گمشده ها رو اونجا می ذارن.

مینا تنه ای به نیلوفر می زند و می گوید:

- مال خانومو که اونجا نمی ذارن...

می خندم.

- کسی که پیداش کرده که نمی فهمه مال منه.

نیلوفر مسخره می کند.

- یه جوری میگه انگار پشتش نوشته استاااادیار....

اسم یک نفر را هم می گویند که گویا کارش خیلی درست است و ساعت ها را پیدا می کند ولی حافظه ی من که این چند ماه اسم های زیادی را حفظ کرده اسم شخص مذکور یادش نمی ماند. فخری می گوید که ساعت مثل پیکسل نیست پیدا می شود...

خلاصه ی  بحث اینکه یک ساعت مهربانی گم شده. از دستم افتاده توی راهروی مدرسه، یا شاید دبیران. از یابنده تقاضا می شود برش گرداند که دوباره دراز بکشد رو به روی میز آینه و من از هر بار دیدنش خوشحال باشم که هنوز کنار همدیگریم....


+ تاریخ جمعه 93/11/10ساعت 11:30 صبح نویسنده polly | نظر