سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من در جلسه ام. جلسه یک اسم باکلاس برای سرکار گذاشتن دیگران است، وگرنه خانوم قاسمی من را توی راهرو دید و یک پلی کپی دستم داد و گفت بروم و کپی بگیرم و فردا سر کلاس برای بچه ها حل کنم. بعد هم توی دبیران نشاندم و راجع به چیزهای متفاوت صحبت کرد و همین چند دقیقه سبب شد من یک روز تمام و چه بسا روزهای قبلش جمیعیتی را سرکار بگذارم که "جلسه دارم." با یک لحن خیلی خاص و شیک.

من در جلسه ام که خانوم سید نیا می آید میان بحث های تخصصی(!) نگاهم می کند و می گوید:"قیافه ات آشناست!" جواب می دهم که من شاگرد شما نبودم. ادامه نمی دهم که من همانی* بودم که میان راهروها دیدی ام! همان موقع که کلاس ها را می پیچاندم و دور از چشم خانوم شمس پله ها را دو تا یکی بالا می آمدم. همان موقع که دورت می زدم و لابد میان چند تا جلسه ظاهر می شدم. به قدر کافی همدیگر را دیده ایم که چهره ام آشنا باشد، همان آخرین روز سال 91 هم همه ی تلاشم را به کار بستم تا یک بحث تخصصی را بهم بزنم - چون خیلی به درازا کشیده بود-  و شما؛ همین خانوم سیدنیا مذکور که مقابلم میان جلسه ایستاده، دکمه ی آسانسور را زدید و پایین رفتید و من خبیثانه از به پایان رسیدن آن بحث طولانی به پایکوبی پرداختم.

ثمینه می گوید: " چطوری انقدر زود آدم شدی؟" این واکنش در برابر اعلام عبارت "من جلسه دارم" است. راستش خودم هم نمی دانم کی انقدر آدم شدم که بایستم جلوی ثمینه که به زور چند ماه ازمن کوچکتر است و با یک لحن خیلی خاص و شیک بگویم من جلسه دارم. یادم نمی آید کی اینقدر آدم شدم که در برابر ابراز احساسات های عجیب نوجوانانه ی دیگران اظهار تعجب کنم و چشم هایم گرد شود و هی بیخودی دور خودم بچرخم.

15 ساله که بودم، یکبار کسی روی یکی از نیمکت های مدرسه گیرم انداخت و پیله کرد که من باید همه ی عشق ها و دلبستگی های زمینی را کنار بگذارم و عشق زمینی آخرش ننگ است و هیچ ثمری ندارد. من هم با چشم های گرد شده از اظهار چنین عباراتی که هیچ گاه به گوشم نخورده بود خواندم:" درخت ها به من آموختند فاصله ای/ میان عشق زمینی و آسمانی نیست..." با وحشت پرسید:" یعنی چی؟ کی به تو همچین چیزی را گفته؟" و من بیشتر تعجب کردم؛ 15 سالگی ام با حیرت نگاه کرد و با خودش گفت که مگر کسی هم هست که چنین بدیهیاتی را نداند؟ بعد زبانش بند آمد؛ وحشت کرد؛ ترسید و آرزو کرد که کسی از آن راهرو رد شود و نجاتش بدهد. دیدی و هدی از آسمان نازل شدند و من میان بحث کشیدمشان، نه به این خاطر که می خواستم کسی را قانع کنم نه به این خاطر که می خواستم هدی و دیدی  تاییدم کنند. بیشتر به این خاطر که می خواستم فرار کنم. ولی دیدی طرف من را گرفت، طرف من و همه ی دوست داشتنی های نوجوانی مان را، دیدی از بال هایی گفت که در سال های نوجوانی بر شانه هایمان روییده بود و موهبتی بود که باید زنده نگهشان می داشتیم.
نفهمید. ما هم سعی ای در اقناعش نکردیم. فرار کردیم و سر کلاس فیزیک نشستیم من سرم را میان دست هایم پنهان کردم و دیدی میان دفتر فیزیکم نوشت " دوستت دارم" بعد خطش زد و کنارش پیوست زد "با تو نبودم احمق!" و ریز ریز خندید و این تضاد خلاصه ی همه ی دوستی مان بود.

دیدی را روی پله های مترو ازم می پرسد که: "کی می خواهم بزرگ شوم؟ "می دانم که این حرفش از ته ته دلش نیست. می دانم که پایش که بیفتد مثل آن روز طرف من را می گیرد. می دانم که خودش هم می داند که ما نوجوان هایی هستیم که خودمان را میان پوسته ی بزرگسالی پنهان کردیم و گاهی همین پوسته باعث می شود که یادمان برود کوچک تر ها چطور فکر می کنند. شاید برای همین است که بی جهت توی خانه دور خودم می چرخم و از دنیای آبی اناری دیگران اظهار تعجب می کنم. بعد هر دو ثانیه یکبار می گویم "خدای من! خدای من!" و اگر این پوسته را نشکافم و به روح نوجوانی که مثل خواهر کوچک تری هنوز در وجودم زنده است نگاهی نیندازم، لابد یک روز بچه ها را گوشه ی راهرو روی یکی از نیمکت ها گیر می اندازم و می گویم عشق زمینی آخرش ننگ است؛ لابد یک روز توی کتابخانه گیرشان می آورم و در جواب اینکه می خواهند در آینده شبیه چه کسی شوند می خندم!

بعد از آن کلاس فیزیک، دیگر با آن طرف حرف نزدم. هر جا که بود از دستش فرار کردم، هر چه که گفت خودم را به نشیندن زدم. آخر های سال جلوی پرورشی گیرم آورد و گفت من را مثل خواهر کوچک ترش دوستت دارم، بعد یک بسته ی کادو پیچ شده به دستم داد. از قضا کادویش هم همانی بود که خیلی وقت بود دلم می خواست و من لبخند زدم و باور کردم که اظهارات عجیب راجع به عشق زمینی نه از بدخواهی که از سر اشتباه بود، از سر نشناختن دل 15 ساله یک دختر دوم ریاضی.
حالا که می ایستم توی حیاط پیش دانشگاهی و برای هزارمین بار سوال هایی راجع به چند ساعت درس خواندن را جواب می دهم می بینم به چشم انداز جوانی ام رسیده ام و میان این پوسته ی بزرگسالی باید حواسم به همان تعبیر لطیف "قلب ها نازک آلبالویی" باشد که نه از سر بدخواهی که از سر اشتباهی چلانده می شوند...

پ.ن: با چند غزل منزوی ام کردی و رفتی... :)


+ تاریخ سه شنبه 93/11/7ساعت 11:4 عصر نویسنده polly | نظر