معلم کلاس اول دبستانمان، وقتی که دیگر با سوادِ باسواد شده بودم و می توانستم همه ی کتاب های عالم را بخورم و همه ی تابلوی خیابان ها را بخوانم و خطوط نامفهوم دنیا در نظرم معنادار شده بودند. روی آخرین صفحه ی دفترم نوشته بود:
"مریم جان! تو شعر ناتمامی؛ من تشنه ی سرودن. آموزگارت"
و من با همان حلاوت هفت ساله از مادر پرسیدم که این عبارت خوش آهنگ، که تا همیشه ی همیشه میان ذهنم ماند یعنی چه. و یادم هست که مادرم تند تند توضیح دادند که یعنی تو به کلاس های بالاتر می روی، کلاس دومی می شوی و همین طور کلاس سومی ولی معلمت همیشه در کلاس اول می ماند؛ حس سرافرازی وجودم را فرا گرفت که من سال به سال به کلاس های بالاتر می روم و این روند تا دوازده سال دیگر ادامه دارد و معلمم تا همیشه کلاس اول می ماند و تازه دلش می خواهد جای من باشد، چون می گوید "تشنه ی سرودن" و این تشنگی تا مدت ها در نظرم حسرت رفتن به کلاس بالاتری بود که دیگر برایش وجود نداشت.
در هر دوره ای از زندگی هم یاد آن عبارت با همان تفسیر می افتادم. به احتمال خیلی زیاد معلممان قصد خاصی از نوشتن آن عبارت توی دفترم نداشته و می خواسته حسن مقطعی برای باسوادی ام به وجود آورد و توضیح مادرم هم چیزی به غیر از عباراتی برای ارضای حس کنجکاوی یکی دختر هفت ساله نبوده. ولی این یک مصراع با همان معنا و تفسیر در ذهنم ماند و حتی سال ها بعد که می خواستم معنای عاشقانه ای به عباراتش بچسبانم به دلم نمی نشست...
امروز دوباره میان ذهنم می نشیند، مثل همیشه از گوگل کمک می گیرم که اصل شعر را پیدا کنم ولی اولین نتیجه ی جست و جو وبلاگ خودم است که سال ها پیش همین عبارت را میانش نوشته ام. به احتمال زیاد این مصراع ناشناس سروده ی هیچ شاعر سرشناسی نیست و از اعماق وجودم معلم اول دبستانمان برخاسته و روی دفترم نشسته. همان طور که سال هاست میان ذهن من جاخوش کرده و ذره ذره با من قد کشیده. و من آرام آرام از "شعر ناتمام" فاصله گرفته ام و به "تشنه ی سرودن" رسیده ام. یاد چهارشنبه وسط کلاس می افتم که سرم را پایین انداخته بودم به کلیپی که هزار دفعه دیده بودم را نگاه نمی کردم که یکمرتبه دیدم کلاس سرتاپا بارانی شده و خودم را به خاطر دارم که "تشنه ی سرودن" بودم و "شعر های ناتمام"ی که به کلاس های بالاتر می رفتند و با چشم های نگران به سرنوشت شریح قاضی نگاه می کردند و میان صورتشان علامت سوال جای می گرفت که یعنی ممکن است ما هم...؟
و حالا نشسته ام اینجا و با خودم می خوانم:" تو شعر ناتمامی، من تشنه ی سرودن..." و برای اولین بار در زندگی هجده ساله ام ضمائر این مصراع در محل مناسبی به کار رفته اند....
پ.ن: هجده سال و هشت ماه و هفت روزه ....
پ.ن: لطفا اینجا کلیک نمایید.