پرکن پیاله را
کاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی برد
این جامها
که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد...
فریدون مشیری...
پ.ن: باید بزرگ شوم... و آرام تر.... دارم بزرگ می شوم... و آرام تر...
پ.ن: هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلوده دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا
که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد
.....
در راه زندگی
با این همه تلاش و تقلا و تشنگی
با این که ناله میکشم از دل
که آب! آب!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را ...!