همیشه آخر جام جهانی میان همه ی جایزه و توپ و کفش و بازوبند و دستکش طلا دادن ها تیم منتخبی را از بهترین بازیکنان معرفی می کنند و عکسشان را روی صفحه ی تلویزیون می اندازند، تا همه با چشم های از هیجان گرد شده نگاه کنند و بگویند فکر کن تیمی که مهاجمش مسی و رونالدو باشند و چه می دانم مدافع ش فلان بازیکن باشد و هافبکش فلانی با دروازه بانی فلان چه تیمی می شود... و حقیقت پنهان ماجرا که همیشه پشت هیجان تیم منتخب پنهان می شود این است که آن تیم در صورت وجود هیچ گاه تیم خوبی نخواهد شد... نمی دانم چرا ولی مطمئنم که نخواهد شد. اگر همین ستاره ها کنار هم جمع می شدند و از قضا چنین تیمی تشکیل می دادند شاید هیچ گاه به آنچه حالا برگزیده شان کرده است نمی رسیدند. اصلا شاید ستاره نمی شدند.
ظهر سر صف نماز نشسته ام کنار نیلوفر و انگار کنار یکی از همکلاسی های خودم نشسته ام و می توانیم باهم بلند بلند حرف بزنیم و بخندیم. ولی آن بخش استادیار وجودم که موجود ساکت و آرامی است و زیاد حرف نمی زند از قسمت های دیگر وجودم قوی تر است و سروری می کند. برای همین وقتی نیلوفر می پرسد:" حالتون خوبه؟" فقط به الحمدلله و لبخندی قناعت می کنم و حالم را به شرح و تفصیل توضیح نمی دهم و وقتی باز می پرسد :" دانشگاه خوبه؟" باز هم می گویم الحمدلله... نمی گویم که که فلان استاد فلان کرد و آن یکی آن طوری بود و آن روز توی دفتر دکتر عظیمی آنچنان بی استعدادی ام را به تصویر کشیدم که بعید می دانم هیچ گاه فراموش کند. فقط می گویم:"الحمدلله..." و می خندم باز هم.
خیال می کنم اگر آن بخش نیرومند وجودم نبود، صدای خنده هایمان نمازخانه را برمیداشت... هی سعی می کردیم خفه شان کنیم و در خودمان و میان چادرهایمان می پیچیدیم. بعد لابد خانوم سید موسوی می آمد و با خنده ای که تا دو طرف صورتش ادامه داشت می گفت:" رحیمی پور تو منو آخر به کشتن می دی..." و ما بلند تر می خندیدیم و او هم سجاده ی کوچکم را برمی داشت و به صف جلویی می کشید تا صف ها مرتب شود بعد با همان خنده که به وجدمان می آورد می گفت: " من عاشق این سجاده تم..." و سیل "چراااااا خانوم" ها سرازیر می شد که چرا خانوم؟ مگه سجاده ام چطوریه؟ مگه چیه؟ دست آخر سوال ها میان خنده هایمان و ندای "تکبیره الاحرام؛ نماز ظهر.... رحیمی پور قامت ببند!" گم می شد و سجاده ی کوچک من هم میان سیر بزرگ شدنم....
عصر بعد از روزی که خیال می کردم به غروبش نرسیده از دنیا می روم با ناراحتی خودم را می اندازم توی یکی از تاکسی های تجریش فکر می کنم که زندگی هیچ وقت تیم منتخب من نخواهد بود، اصلا قرار نیست که این طور بشود. این را حتی بچه های کلاس هم بهتر از من می دانند. آن تیم منتخب بدون کم و کاست و بالا و پایین بی مزه تر از آن است که ارزشی داشته باشد، و زندگی باارزش از این حرف هاست. با سرعت روی سنگفرش ها حرکت می کنم و با خودم می گویم که این منتخب نبودن زندگی بالاخره یک جایی تمام می شود... و آن وقت شادمان تر از همیشه علاوه بر همه ی خوشحالی هایی که در سیر حیات کنونی این روزهایمان صف کشیده اند می نشینیم روی صندلی های پرورشی و با خنده های بلند "انتظار فرج از نیمه خرداد کشم" می خوانیم....