و آن گاه که خود را در آینه عشق تو نظاره کردم و صدای کرنش فرشتگانت مرا مدهوش ساخت و آن گاه تو مرا بر سحاب رحمتت نشاندی و به طواف آسمان ها و افلاک بردی و من هروله کنان در سعی و صفای ستارگان و کهکشانت تو را در اعماق وجودم حس کردم.
و آن گاه که باران رحمتت باریدن گرفت. تو همه ی کائنات را مامور ساختی که برای فرود آمدنم صف آرایی کنند تو در آن لحظه تمام گل های عالم را برای خوش آمد گویی ام سنگ فرش زمین کردی و تمام جنبدگانت را به پذایرایی از من امر فرمودی.
در آن روز ها سرو های راست قامتت چنان در تعظیم بودند که گویا هرگز توان ایستادن را پیدا نخواهند کرد. درآن روز وحوش چنان در هال ای از سکوت و ادب فرو رفته بودند که گویا اندیشه ای عمیق سراسر وجودشان را فرا گرفته بود و دریا چنان خاموش و با عظمت یودند که گویا موج های سنگین و آتشین هیچ گاه اجازه ی کوبیدن به صخره های سنگین روزگار را پیدا نخواهند کرد و کوه ها چنان متواضع ایستادگی ام را نظاره می کردند و که گویا هیچ گاه به ستون های نامرئی زمین ملقب نخواهند شد. درآن زمان که غرق در عظمت عالم خاکی بودم تو ودیعه ای به رسم امانت به دستم سپردی و آن سرخی لاله ی واژگونی بود که یاد آور عشقی است که تو مرا به خاطرش مسجود فرشتگان قرار دادی.
به قلم: غیر از پولی
از خودم بیرون می آیم و از دور به خودم نگاه می کنم. خودم غریبه می شود. پولی غریبه می شود. به غریبه نگاه می کنم کمی به حالش غبطه می خورم و کمی هم دلم به حالش می سوزد غریبه بودن آن قدر ها هم ساده نیست.
به غریبه نگاه می کنم. در تنهایی خودش سر کلاس انشاست شاید غریبه ای که روزگاری خودم بودم شخصیتی پویا و دمدمی مزاج داشته باشد از همان دسته شخصیت هایی که معلم انشا می گوید در طول داستان تغییر می کنند شاید خواب نما و از این رو به آن رو شده باشد اما دلیل تنهایی اش این نیست احساس می کند که با خودش غریبه شده است. غریبه با خودش غریبگی می کند. احساس می کند در خودش گم شده است کم کم در خودش فرو می رود.
از خودم بیرون می آیم به خودم به عنوان یک غریبه نگاه می کنم غریبه بودن آن قدر ها هم ساده نیست به خود غریبه ام نگاه می کنم. به غریبه می گویند که کاملا پویا و دمدمی مزاج است انگار هر کسی از بدو تولد تا واپسین روز حیاتش ایستا بوده است و در طول زندگی اش هیچ گاه تغییر نکرده است. غریبه برایش مهم نیست که دیگران بگویند خواب نما شده است. خواب نما شدن که جرم نیست اصلا به این ها که خواب نمایی نمی گویند می گویند افاضات الهی.
غریبه دلش خوش است که لااقل در وبلاگش می تواند کمی از خودش بگوید دلش خوش است که جایی هست که در آن هیچ کس روی او زوم نکرده است و ساده و آزاد می تواند حرف هایش را بزند غریبه احساس می کند که حرف هایش و هر کار که می خواهد بکند در گلویش سنگ می شود.
غریبه خوش حال نیست. از دور که به او نگاه می کنم ناراحت هم نیست. انگار بیرون آمدن از خودم کار درستی هم نبود باید برگردم به خودم خودم باشم غریبه نباشم.
جلو می روم دوباره خودم می شوم. آشنا می شوم. از آشنا بودن خسته می شوم
پوستر عکس امام هنوز هم کنار وسایلم بود. صد ها عکس امام که در کنار هم چیده شده بودند تا عکس بزرگ تری از او بسازند. امروز صبح عکس را به دیوار زدم. دیگر امام را نمی توانند از ما بگیرند. کوه را که نمی شود خاک کرد یا سوزاند یه تکه تکه کرد....