سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک راهرو را توی مدرسه ای که خودم درس می خواندم نشان کرده بودم که هر وقت معلم شدم و دلم گرفت. هر وقت معلم شدم و دلم خیلی گرفت از کلاس بزنم بیرون از پله هایش دو تا یکی بالا بروم و همان جا که با عارفه پنج شنبه های سخت اول دبیرستان قایم می شدیم بنشینم و کمی این طرف و آن طرف را نگاه کنم و به صدا آسانسور که بالا و پایین می شود گوش بدهم و شاید هم بیخود و بی جهت های های بزنم زیر گریه تا حالم خوب شود و برگردم و به بچه ها از همان لبخند های همیشگی بزنم. بعد آن وقت مجبور نبودم توی چشم هایت نگاه کنم و بگویم "چیزی نشده" یا اینکه آن قدر لوس شوم که خودم هم حالم بهم بخورد. آن راهرو آن بالا و کمی گوشه نشینی حالم را خوب خوب می کرد....

حالا نشسته ام اینجا و با خودم فکر می کنم که بیچاره معلم ها، دلشان که گرفت هیچ جا را ندارند که فرار کنند. چرا این همه سال این را نمی فهمیدم؟ آن موقع که با عارفه یا نیکی به بالاترین راهروی مدرسه فرار می کردیم یا آن صبح های سوم انسانی که از همه جوامع بشری می گریختم و روی سنگ های سرد راهروی پژوهشکده می نشستم یا می رفتم و توی راهروی نمازخانه و داد می زدم به هیچ کدام از این ها فکر نمی کردم. حتی با خودم فکر هم نمی کردم که معلم ها هم دلشان می گیرد....

حالا به عنوان یک نیمچه معلم خوشحال گاهی خیلی دلم می خواهد از کلاس بزنم بیرون. توی یکی از راهروهای مدرسه ولو شوم و پاهایم را دراز کنم و کتانی هایم را تکان تکان بدهم و با خودم بگویم که "چیزی نشده، فقط دلم گرفته...." ولی می نشینم توی کلاس و به خوشمزگی های مهدیس و مبینا و فاطمه می خندم و گاهی غش می کنم حتی. بعد خدا را شکر می کنم که برای یک استادیار با مشکلات ریز و کوچک همچین کسانی را قرار داده که حالش را جا بیاورند و چندان هم مهم نیست که برای من هم فلان دست خط چه قدر آشنا و مهربان آمد.....

 

پ.ن: از همه ی عزیزانی که هستند و ما را در حد و اندازه اعلام حضور نمی دانند... نهایت تشکر را داریم.... 


+ تاریخ دوشنبه 93/9/10ساعت 9:29 صبح نویسنده polly | نظر