سفارش تبلیغ
صبا ویژن

- ازت ممنونم

- (لبخند) ممنون؟ برای چی؟

- برای اینکه نشریه رو درست کردی...

 

اصلا همین جای دلم مانده بود. همین جای دلم که یک جای خالیست و چند روز بعدش تو آمدی و این چند کلمه میان حجم عظیم بودنت گم شد. ولی همیشه همین جای دلم ماند. سر کلاس های پروژه که با قیچی می پیچاندیم و سر یک جعبه ی مسخره این طرف و آن طرف می رفتیم. روزهای آخر سال که کف اتاق ولو می شدیم و زمانی که ازمان می پرسیدی :خوبین؟ و من در دلم می گفتم حال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن یا حتی آن موقع هایی که دنبال معجزه ی گم شده مان می گشتیم و می گفتی که نیست. نگرد. بود ولی. بود.

این حرف ها را دقیقا به هیچ دلیل می زنم. چون لحظات سکرآور "نوشتن" همان چیزی است که نوجوانی ام یادم داد تا شور عظیم قلبم را به کمکش آرام تر کنم. این حرف ها را دقیقا به هیچ دلیل می زنم چون آن دختره یک ساعت جلو نمازخانه حرف میزد و من جلو در کتابخانه با خودم "مشکل از سبک عراقی و خراسانی نیست..." می خواندم و او باز هم حرف می زد و من بی حوصله می گفتم که ولش کنید... بروید یک جرعه همدیگر را دوست داشته باشید. برخلاف آنچه فکر می کنیم زندگی خیلی کوتاه تر از این حرف هاست. دیروز صفحه ی دوست یک دختر شانزده ساله را دیدم. دو هفته پیش از دنیا رفته بود. حرف هایی به هم زده بودند که گفته بود برای کسی نگوید و همین حرف ها. همین حرف های یواشکی که از نظر ما همیشه همیشه میان جمع آرام دوست داشتنمان باقی خواهد تا چند سال بعد تعریف کنیم و غش غش بخندیم تبدیل به راز سر به مهری شده بود که جز اشک همراه نداشت. دخترک به همین راحتی از دنیا رفته بود و همه فکر می کردند چرا فرصت بیشتری نداشتیم تا محبتمان را نشانش بدهیم و داستان همین قدر غم انگیز بود.

دردی نیست. این حرف ها هم دلیلی جز آن "هیچ" که گفتم ندارد. با خودم هم قرار گذاشته بودم که جز چند حرف ننویسم. ولی منِ جوان این روزها همان دختر نوجوان سال های پیشم که زخم های پریشانی داشت که کوثر می گفت چهره اش نپخته بود و حالا بزرگ شده است. همه ی این حرف ها به هیچ دلیل است. برای اینکه خیال می کنم فرصت زیادی برای محبت کردن به همدیگر نداریم. برای اینکه زندگی خیلی کوتاه تر از آن است که فکر می کنیم. برای اینکه من بلد نیستم لیست کلاس را با دست راستم بگیرم و با دستم چپم کتاب بچه ها را ورق بزنم و دست چپم درد می گیرد و یک خروار برگه روی همان دست های درد گرفته ماند و ولش کن اصلا... آخرش آنچه نباید می شد شد... لااقل همه ی این مشکلات باعث شد که بیخود و بی جهت خودم را برای نیکی که چند هفته بود از دستم ناراحت بود نگیرم و عین آدم عذرخواهی کنم... اگر زندگی طولانی بود هم حجم محبت هایمان این قدر زیاد است که در مقابلش کم بیاید. بیا خوشحال باشیم که امروز خانم کرمانی آمد با لحن سرزنده ای خطاب به خود خودم گفت :"سلام مریم!" و خندید! و من دیگر آن دخترک ضعیف صبح های دوشنبه ی کلاسش نبودم که ناله می کرد و ناامید بود من هم سرزنده خندیدم. کاش می شد این پوسته ی آرام و باوقار  را کنار بزنم و با لحن شاد و جیغ مانندم بگویم:" سلام خانوم کرمانی عزیزم...." فلفل همیشه این طوری به ما سلام می کند. اگر حالش خوب باشد آخرش یه "قربونت برم الهی" با لحن لوس و مخصوص به خودش می گذارد و آدم کیف می کند....

 

همین دیگر ... همین... زندگی خوب است لیلا... من هم خوبم. هوا کمی آلوده است و ملالی نیست چون آن خیالی دور که مردم به آن "شادمانی بی سبب" می گوید میان زندگی مان پخش شده... بیا خوشحال باشیم خیلی خوشحال.... من هم یادم نمی رود عزیز بودن و مهربانی اش را ... هیچ وقت ... هیچ وقت ....

والسلام....


+ تاریخ پنج شنبه 93/8/29ساعت 4:59 عصر نویسنده polly | نظر