بین فاصله ی دو نماز آرام و بی سر و صدا توی نماز خانه نشسته ام.
نیلوفر سرش را برمی گرداند. خیره می شوم به انگشت هایم که مرا نبیند ولی یکمرتبه کشفم می کند و با کمی تردید و خوشحالی می گوید.
- استادیار؟
لحنش کمی پرسشی است. سرم را بالا می آورم و لبخند می زنم. مبینا هم برمیگردد و چشم هایش برق می زند.
- آقا رو دیدی؟
لبخندم را کش می دهم و آرام سرم را به نشانه تایید تکان می دهم. مبینا می خندد و با حالت ساده ی همیشگی اش می پرسد.
- چفیه شو گرفتی؟
لبخندم بیشتر توی صورتم پخش می شود و سرم را تکان می دهم و چیزی شبیه "نه" که با خنده ای کوچک قاطی شده از حنجره ام خارج می شود.
آن قسمت وجودم که استادیار است آدم کم حرفی است. اگر قسمت های دیگر وجودم بود. مثلا اگر نیلوفر برمیگشت و یکمرتبه با حالت پرسشی اش "پلی" صدایم می کرد. حتما شروع می کرد به حرف زدن و می گفتم که چه قدر کم آقا را دیدم. چه قدر طول کشید. چه قدر هزاران بار فکر کردم که یکمرتبه یک نفر جلویم را می گیرد و نمی گذارد داخل بروم و مجبورم مثل آن روز بشینم و های های آبغوره گیری کنم. مثلا می گفتم که آقا را دیدم از بین پرده های حسینیه امام خمینی بیرون آمدند و تو نمی دانی که چه قدر حسینیه کوچک بود. برعکس آن چیزی که توی تلویزیون می بینیم. مثل جماران و به همان کوچکی. می گفتم که آنهایی که آمده بودند موقع شعار دادن مشت هایشان را که بالا می بردند به بالاترین حد ممکن که می رسید یکمرتبه انگشتانشان را از هم باز می کردند. انگار ناخودآگاه دلشان می خواست که آقا دستشان را بگیرد و این روند مدام تکرار می شد.
اگر کس دیگری از ردیف اول برمیگشت و مهربانانه "مریم" صدایم می کرد حتما حرف های دیگری می زدم... حتما می گفتم که دارد به قلبم فشار می آید. می گفتم که این روز بعد چه قدر انتظار رسید. بعد همه روزهایی که خسته می شدم و می گفتم دیگر تمرکز ندارم. دیگر دلم نمی خواهد صبح ساعت هفت بلند بشوم و چهار ساعت پشت میز بنشینم و کنکور سال های قبل را بزنم. می گفتم که صبح ها چه قدر سعی می کردم چشم هایم را بین خطوط جزوه ی روان شناسی و فلسفه باز نگه دارم و چند بار تست های ادبیات اختصاصی را زدم می گفتم که وقتی نشسته بودم توی حسینیه امام خمینی و سرم را به دیوار تکیه داده بودم و چشم هایم را ریز کرده بودم تا آقا را بیشتر ببینم آن روزهای مثلا سخت از نظرم مسخره آمد و می گفتم که حالا قلبم دارد از جا کنده می شود این قدر که حس می کنم دیگر تحملش را ندارد... بعد چیزهایی را می گفتم که نمی توانستم به زبان بیاورم و از چشم هایم به چشم هایش سرازیر می شد... خودش می فهمید دیگر... مثل همیشه...
چند ساعت بعد پشت میز معلم نشسته ام و زهرا می آید و می گوید:
- من اصلا تصمیم گرفتم از این به بعد با این نیت درس بخونم...
خیلی خوشحال می شوم. انگار که واپسین روزهای نوجوانی ام را صادر کرده ام. انگار آن راز کوچک خودمانی تبدیل به یک حقیقت شیرین همگانی شده که هر کسی می تواند بیاید و از درختش میوه ای بچیند و با لبخند و خوشحال برای خودش بخواند "سیب آوردم سیب... سیب سرخ خورشید"...
آن بخش استادیار وجودم آدم کم حرفی است. وگرنه می گفت که زهرا جانم... دختر باهوش و خوش خطم، به تک تک لحظه هایی که درس خواندی تا این برگه های امتحانی تمیز و مرتب را بیافرینی قسم که "رضایت مهم تر است از رویت..." به همان خطوط امتحانت قسم که لرزه به تن آدم می افتد وقتی پرنیا تعریف می کند که پارسال آقا به یک نفر اخم کرده اند...
ولی نمی گویم. حتی اگر استادیار پرحرفی بودم هم نمی گفتم تا او هم یک روز مثل من دوان دوان از بیت رهبری بیرون بیاید و میان ناراحتی ای که از کم حرف زدن آقا دارد خودش را به میدان انقلاب برساند و توی تاکسی فکر کند که چه قدر راه طولانی تر از این حرف هاست. چه قدر فراتر از کتاب های تست قطور و تمام نشدنی و برگه های امتحانی تمیز و خوش خط. نمی گویم که صبح های کله سحر از خواب بلند شود و بدون غر زدن با خوشحالی درس بخواند که یک روز به آقا مستقیم و خطاب به خودش بگوید که از دیدنش خوشحال است.. که یک روز دست هایش را مشت کند و با بالا پرتاب کند و به بالاترین نقطه ممکن که رسید انگشت هایش را باز کند جوری که انگار دلش می خواهد آقا دستش را بگیرد...
بعد بیاید توی نماز خانه بنشیند و در حالی که قلبش در حال کنده شدن است نیلوفر نامی برگردد و به نام صدایش کند و کسی بالاخره پیدا شود که بگوید من تصمیم گرفته ام از این به بعد به این نیت درس بخوانم و قلبش از جا کنده شود که باقی راه ناپیداست...
پ.ن: همهى شما جوانان عزیز را توصیه میکنم به اینکه ارتباطتان را با خداى متعال تقویت کنید؛ هرچه میتوانید. برنامههایى هم که براى شما تنظیم میکنند، باید در تقویت همین جهت باشد. دلهاى شما جوانها، پاک است؛ هرچه این دلهاى پاک و نورانى با خداى متعال آشناتر باشد - با خدا حرف بزنید، از خدا بخواهید، به خدا پناه ببرید، با خداى متعال درد دل کنید، هرچه این حالت را بیشتر توانستید در خودتان بهوجود بیاورید - بدانید توفیقات شما در آینده بیشتر خواهد بود. در همین آیهى شریفه: اَلَّذینَ یُؤمِنونَ بِالغَیبِ وَ یُقیمونَ الصَّلوةَ وَ مِمّا رَزَقنهُم یُنفِقون، (6) قبل از این انفاق، اقامهى نماز است و نماز، مظهر ارتباط و اتّصال با خدا است. امیدواریم انشاءالله خداى متعال همهى شماها را موفّق بدارد و امام بزرگوار ما و شهداى عزیز ما را انشاءالله از همهى شماها راضى کند و دعاگوى شما باشند؛ کمااینکه بنده هم دائماً دعاگوى شما جوانها هستم.
والسّلام و علیکم و رحمةالله و برکاته...