آن سال در گوشم چیزهایی گفتی که همان موقع فراموشش کردم، فقط صدای نجوا مانندت را یادم هست و تاریکی آن دور و بر را ...
دیگر آن قدر جوان نیستم که ریز خاطراتمان یادم بماند، عطر رایحه های لطیف و بهشتی روزهایی که گذارندیم میان زندگی ام پیچیده... می فهمی؟ مشامم را آنچنان غرق خودش کرده که دیگر مهم نیست چه بودند... تنها همین مهم است که بودند... نرم و لطیف و مخمل وار...
حالا که عید غدیر نزدیک است... حالا که محرم خیلی زود می رسد... یاد رایحه ی لطیفی می افتم که یک روز از کلام نجوا وارت میان زندگی ام پیچید... می فهمی؟ مشامم را آغشته کرد و این عطر خوش کلامت زیباترین حس آمیزی دنیای من است....
پ.ن: شاید خدا خواست یادم برود... که تنها نجوای نازکت میان ذهنم بماند... یادت هست؟ یادت هست؟