معمای لحن بی تفاوت خانوم سید موسوی بعد از ظهر میان خواب و بیداری برایم حل می شود. وقتی سرم را از لای در نیمه باز نمازخانه داخل می برم و می پرسم:" این چراغا چطوری خاموش میشه؟"
و بدون هیچ بحثی که این چراغ ها حالا روشن بمانند چیزی نمی شود و چرا انقدر روی این مساله حساسی و این حرف ها می گوید:" شما نگران نباش من خاموشش می کنم."
بعد از ظهر میان خواب و بیدار یادم می افتد که یک بسته کاغذ چسبونکی توی جیبم گذاشته بودم تا هر وقت که چراغ پرورشی روشن بود خاموشش کنم و روی در بچسبانم :" چراغ روشن بود. polly" و بروم و خانوم سید موسوی هم همان جا روی در نگهشان دارد تا حسابش دستمان باشد که چند بار فراموش کردند چراغ را خاموش کنند و یک نفر ناشناس هر بعد از ظهر بکندشان و حرص من را در بیاورد.
و این داستان روزی تمام می شود که با کاغذم روی در پرورشی می چسبانم "چراغ خاموش بود. فقط دلم گرفته .... polly" و بحث از خاموش و روشن بودن چراغ به دلگرفتگی من می رسد و تمام می شود و از جای دیگری کش پیدا می کند تا امروز که لحن مطمئن خانوم سید موسوی خاطر جمعم می کند که چراغ ها روشن نخواهند ماند و از آن بهتر که دیگر دلم هم نگرفته است....
پیام اخلاقی: در مصرف برق صرفه جویی کنیم.