دراز کشیده ام روی مبل به عکس خندانت نگاه می کنم،
بعد هم صدای هیجان زده و خوشحالت را می شنوم،
و خودم را که با بی رمقی می خندم و نمی دانم ذوق ناشی از این همه خوشحالی ت که دلم را بالا و پایین می کند چطور ابراز کنم،
فقط می خندم و از اینکه با صدای بی حوصله ای سلام کرده ام حالم از خودم بهم می خورد...
من دارم پیر می شوم لیلا؟
کجاست آن شور دخترک دوازده ساله ای که بهت زده نگاهت می کرد؟
پ.ن: آدم های چند لایه ی این روزهایم را نمی فهمم. همین که تو را دارم خدا را شکر....