صحنه ی آخر آنجاست که من و نرگس با خیال راحت لبه ی جدول، رو به روی درب ورودی دانشگاه تهران نشسته ایم و یک دسته نیازمندی همشهری روی سرمان گرفته ایم تا از گزند آفتاب در امان باشیم و بزرگترین دردمان در زندگی خستگی و تشنگی است. با گوشی نرگس از خودمان عکس می گیریم و قبل از هر بار فشردن دکمه ی دوربین از خنده غش می کنیم و خم می شویم و دوباره بلند می شویم و این روند را تکرار می کنیم.
هیچ راکت و گاز شیمایی هم به سرمان فرود نمی آید. لازم هم نیست از ترس گلوله ی مستقیم تانک به این طرف و آن طرف فرار کنیم. با خیال راحت نشسته ایم لبه ی جدول و من فکر می کنم که اگر این دانشگاه قبول شویم حتما هر روز این خیابان های دور و بر شلوغ و پر از سروصدا خواهند بود. حتما باید کیلومتر ها با تاکسی و مترو جابه جا شوم تا به دانشگاه برسم. نشسته ایم لبه ی جدول و به دوربین گوشی نرگس خیره می شویم و اصلا حواسمان به صف خوش بختی هایی که مقابلمان کشیده است نیستیم. اصلا حواسمان نیست که شانس خیلی زیادی برای سال های سای زندگی کردن داریم، برای دانشگاه رفتن، ازدواج کردن، بچه دار شدن ... بچه هایمان هم شانس زیادی برای طولانی زندگی کردن دارند و همه مان نسل به نسل به خیال راحت توی این خیابان ها قدم می زنیم و خوشبختی هایمان را فراموش می کنیم و حواسمان پرت می شود که هنوز هم کسانی هستند که امید زیادی به عمر طولانی خودشان و فرزندانشان ندارد. نمی توانند با خیال راحت لبه ی جدول رو به روی دانشگاهشان بنشینند و عکس بگیرند و با بی خیالی از خنده غش کنند و خیلی چیزهای دیگر....
حالا من اینجا نشسته ام و حامد زمانی می خواند: نمانده جای شکایت که از پی هر زخم بلند تر شده طومار بردباری ما....