سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شب کنکور برا من یکی از بهترین شب های زندگی بود. همان شبی که قرار است از شدت اضطراب کسی خوابش نبرد و خواب های پریشان ببیند و تا صبح چند دفعه از خواب بپرد یکی از ناب ترین لحظات زندگی هجده ساله م بود.

بعد از گذشتن روزهای همه ی آن سال طولانی ای که کنار هم بودیم، آن شب پایان خوشی بود. کتاب هایم را برای آخرین بار توی کتابخانه گذاشتم و همه ی برگه هایی که دور و اطراف اتاق ریخته بود را جایی دور از چشم جمع کردم و تمام شدن آب پرتقالی که صبح از تجریش برای خودم خریده بودم را به نظاره نشستم. بعد مثل نرگس سادات و عارفه که پریروز کنکور داده بودند و نرگس که دیروز کنکور داده بود از همه خواستم که برایم دعا کنند و خودم را زیر پتویم قایم کردم.

نمی دانم آن حرف های ساده و خودمانی آن شب چرا این قدر برایم شاخص و ناب شد. این قدر که حالا به همه ی آن هایی که کتاب هایم را سخاوتمندانه تقدیمشان کردم فقط و فقط به خاطر آن شب نابی که قرار است فردایش سر جلسه بروند غبطه می خورم و هر وقت که از خاطرم می گذرد یک غم کوچکی در سینه م سرباز می کند و یادم می آورد که آن لحظه ها دیگر هیچ وقت تکرار نخواهد شد. حتی ساعت دوازده ظهر روزهای قبل از آن هم که منتظر برگشتن ریاضی ها و تجربی ها از آزمون بودیم.

خودم را زیر پتو قایم کردم و هدی گفت:"تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب..." و اصلا خبر نداشت که "شب به سودای سر زلف توام خواب کجاست...." خودم را زیر پتو قایم کردم و خوابم برد... صبح آن روز هم به خوبی شبش بود. حس می کردم همه ی سختی ها و آسانی ها و تلخی ها و شیرینی های آن سال کشــــــــدار و طولانی میان اتاقم نازل شده اند و شادمانه لبخند می زنند. چهار ساعتی هم که قرار بود سرنوشتم را بسازند هم دروغ بودند. مثل همه ی لحظات دیگر زندگی که می گویند سرنوشت ساز است و دروغ می گویند. منتها این دفعه گول خوردم و حس کردم واقعا قرار است چهار ساعت، چهار ساعت ناقابل سرنوشتم را بسازند... و خیال می کردم که اگر برای این چهار ساعت اتفاقی بیفتد، مثلا اگر شب کولر روشن بماند و سرما بخورم، مثلا اگر از شدت اضطراب غش کنم و یا حالم بهم بخورد سرنوشتم جا به جا می شود. همه ی این ها دروغ بود. در میزان الهی آن چهار ساعت هم مثل همه ی چهار ساعت های زندگی بود. مثل همه ی آن هزاران چهار ساعتی که پشت میز نشسته بودم و درس خوانده بودم، مثل همه ی آن چهار ساعت هایی که سر کلاس نشسته بودم و توی حیاط مدرسه دویده بودم. اهمیت آن چهار ساعت به اندازه ی همه ی آن ساعت هایی بود که راهروی دبیران مدرسه را بالا و پایین کرده بودم یا با دوستانم بلند بلند خندیده بودم و ساعت هایی که دراز کشیده بودم و رمان نوجوان خوانده بودم یا همه ی آن ساعت هایی که تلف کرده بودم و بیخودی به یک گوشه ی اتاق خیره شده بودم.

به همین خاطر بود که سر جلسه اتفاق خاصی اتفاقی نیفتاد. من آرام بودم. بغل دستی م هم آشنا در آمد و فهمیدیم توی یک مهمانی همدیگر را دیده ایم کسی که جلویم نشسته بود هم دختر خوبی بود. این قدر که دلم می خواست بی خیال همه چیز شماره شان را بگیرم و بعدا باهم حرف بزنیم. به همین خاطر بود که وقتی ساعت هشت شد به جای اینکه نگران شوم که نکند نتوانم تست های قراب و لغت را بزنم مسخره بازی در می آوردم و می خواستم داد بزنم و از مراقبین خواهش کنم زودتر شروع کنند.

اگر هم تستی را خوب زدم، اگر هم در یک لحظه ی طلایی یادم آمد که گشتاسب نامه برای اسدی و گرشاسب نامه برای دقیقی بود. اگر توانستم فلان سوال ریاضی را راحت حل کنم برای همه ی آن ساعت هایی بود که پشت میز نشسته بودم و درس خوانده بودم یا حتی شاید برای همه ی آن لحظاتی که به کسانی که دوستشان داشتم محبت کرده بودم یا به خاطر فلان جایی که می توانستم از عصبانیت فریاد بزنم و سکوت کرده بودم و فلان جایی که این قدر حرص خورده بودم که اشکم در آمده بود...

و حتی اگر نتوانستم آن پنج تا تست ریاضی را بزنم، اگر آن سوال تاریخ ادبیات جهان را یادم نیامد، اگر حتی صورت سوال های جامعه شناسی را هم به سختی می فهمیدم و آن قسمت کتاب اقتصاد که صد دفعه خوانده بودم را نهایتا فراموش کردم به خاطر لحظاتی در تمام عمرم بود که می توانستم مفید تر باشم و بی جهت وقت تلف کرده بودم، به خاطر لحظاتی بود که می توانستم در سختی کنار دیگران باشم و تنهایشان گذاشته بودم، و زمان هایی که به ناحق کسی را متهم کرده بودم و بی جهت ایراد گرفته بودم....

آن چهار ساعت سرنوشت ساز دروغ محض بود. من هم این بار برخلاف همیشه این دروغ محض را باور کرده بودم. برخلاف سال سوم راهنمایی که می گفتند نمره خط می تواند سرنوشت ما را جا به جا کند و من به این نظریه می خندیدم. برخلاف همیشه باورش کرده بودم و خیال می کردم این دفعه واقعا اتفاق خاصی می افتاد. ولی هیچ چیز نشد. ساعت دوازده بود من توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و پاهایم را تکان تکان می دادم. ساعت از دوازده گذشته بود و گوشی م چند دفعه توی کشوی خانه زنگ خورده بود و اتوبوس نیامد و من سوار تاکسی شدم آمدم خانه و تازه توانستم با خیال راحت طعم شیرین و ناب لحظات صبح و شب قبل از کنکور را احساس کنم....

حالا هزاران هزاران چهار ساعت دیگر برابرم است که قرار است آرام آرام و کنار هم سرنوشتم را بسازند، حالا بچه های انسانی مدرسه دورم جمع می شوند و می پرسند که روزی چند ساعت درس می خواندم، مشاور مدرسه جمع می زند که هر روز باید چند ساعت درس بخوانند که تا آخر سال بیست دفعه کتاب هایشان را خوانده باشند! بچه های با نگرانی توی حیاط می نشینند و فکر می کنند نکند فلان معلم خوب نباشد، چرا فلانی به جای امتحان تستی، تشریحی سوال می دهد و همه ی این فکر ها....

و من میان خیال ناب شب کنکور، یاد غیر رسمی ترین کلاس زندگی م می افتم که یادم داد در میزان الهی همه ی چهار ساعت ها برابرند که یادم داد نه برای آن چهار ساعتی که قرار است سر جلسه بنشینیم نه برای فلان دانشگاهی که می خواهیم برویم بلکه باید درس بخوانیم چون همه ی این لحظات در میزان الهی محاسبه می شوند، چون در میزان الهی رنج شما، محرومیت شما، حرصی که خوردی و زحمتی که کشیدی این ها هیچ وقت فراموش نمی شوند... و کفی بالله حسیبا....

حالا که کتاب هایم آرام آرام برای همیشه اتاقم را ترک می کنند، به آن شب نابی فکر می کنم که قرار است تا پایان زندگی مثل یک نقطه روشن و مثل یک خیال خوش همراهم باشد....

http://8pic.ir/images/b33xu9upqo0qzrcyf0ps.jpg?w=375&h=300

پ.ن: بروید سراغ کارهای ناشدنی تا بشود، تصمیم بگیریم به برداشتن بارهای سنگین تا بردارید "و لایخشون احد الا الله" در میزان الهی رنج شما، محرومیت شما، حرصی که خوردی و زحمتی که کشیدی این ها هیچ وقت فراموش نمی شوند... و کفی بالله حسیبا / "امام خامنه ای مد ظله العالی"

پ.ن: گرچه من عموما شاگرد خوبی نبوده ام.... ولی تو بازهم بگو که آینده روشنه.... :(

 

پ.ن: این که استعداد نویسندگی م نم کشیده و نمی توانم طوری در لفافه و میان متن به خاطر همه ی لحظاتی که کنار بوده اید تشکر کنم تقصیر آن یکسالی است که نوشتن را به حالت نیمه تعلیق در آورده بودم. برای همین است که باید پی نوشت بزنم و بگویم که چه قدر متشکرم به خاطر تمام لحظاتی که درس می خواندم و کنارم بودید. به خاطر تمام لحظاتی که وظیفه ای به بودن نبودید و بودید. به خاطر همه ی دلگرمی ها و همه ی درس های غیر رسمی ای که میان همه ی درس خواندن های رسمی م گرفتم.... و به خاطر آن شب کنکور حتی... حتی....


+ تاریخ جمعه 93/4/20ساعت 6:16 عصر نویسنده polly | نظر