من نشسته ام روی نیمکت چسبیده به نرده های حیاط (که همان پشت بام مدرسه است) و به باغ قلهک نگاه می کنم و حمیده این ها که از حیاط پایین رد می شوند و با مانتوهای رنگارنگشان به طرف پژوهکده می روند. گوشی موبایلم را به گوشم چسبانده ام و منظره همان منظره ایست که همه روزهای پیش دانشگاهی م بین همه ی خوشحالی و ناراحتی و نگرانی ها و بی خیالی ها نظاره گرش بودم. خانوم معلمیان از پشت سر صدایم می زند. جواب نمی دهم خطاب به کسی که نمی دانم می گوید:" داره با تلفن حرف میزنه...." بعد یکمتربه از پشت سرم آرام آرام می آید و بدون اینکه متوجه شوم قلقلکم می دهد و تا رویم را برگردانم می دود و با خنده فرار می کند. من هم می خندم و باز به باغ قلهک خیره می شوم.
به یکی از روزهای تابستان اول دبیرستانم فکر می کنم که دراز کشیده بودم روی چمن های پارک بانوان و مغزم در حال پختن بود و یکسره برای خودم می خواندم "پلی دیوانه شو، دیوانگی هم عالمی دارد..." تا بلکه آن آفتاب داغ یک ذره از بزرگترین درد 15 سالگی م را تبخیر کند. بعد یاد سوم انسانی می افتم، کلاس خلوت و دوست داشتنی مان، لحظات نابی که هیچ وقت تکرار نمی شوند یاد همه ی معصومیت 16 ساله م. یاد دویدن توی حیاط، یاد جست و خیز کردن و پنهان کردن علت همه ی خوشحالی و ناراحتی ها و قایم کردن چشم هایم پشت کتاب روان شناسی وقتی معلممان پاورپوینت گذاشته بود و بی وقفه درس می داد و من....
می روم دنبال حمیده این ها، مسیر رد شدن آن مانتوهای رنگی رنگی که دیگر لباس فرم مدرسه نیستند به پژوهشکده را خوب یادم هست. سوراخ و سمبه های پژوهکده را هم در همان اولین سال تحصیلم توی مدرسه یاد گرفته م. پیدایشان نمی کنم. خانومی که وسط راهرو ایستاده می گوید که اصلا چند تا دختر ندیده است. بی خیالش می شوم. از پله های نمازخانه پایین می آیم و بیخود و بی جهت برای خودم توی حیاط راه می روم و شماره منصوره را می گیرم. دلم می خواهد بدوم مثل روزهای شانزده سالگی م دستم را به دیوارهای حیاط بکوبم، جیغ بزنم، جست و خیز کنم و میان همه ی این خوشبختی ها خانوم فائزی سرش را از پنجره ی اتاق مشاوره بیرون بیاورد و مطمئن شود که یکی از اعضای شورای دانش آموزی ش از سلامت عقلی برخوردار نیست. بعد من بلند بلند بخندم و با لحن خودم بگویم:"خانوم فائزی عزیزمممم...." و جست و خیز کنان راه اتاق مشاوره را پیش بگیرم.
هیچ کس را پیدا نمی کنم. دکمه ی آسانسور را می زنم و برمیگردم. همه عوامل پیش دانشگاهی که سه نفر بیشتر نمی شوند خسته از آفتاب داغ تابستان و روزه روی صندلی ها راهرو نشسته اند و بی جهت یک طرف را نگاه می کنند. من می آیم و پرحرفی می کنم. روسری م را می بندم و باز می کنم و از هر چیزی حرف می زنم. خانوم فیض می رود سر کلاس جغرافی چهارم انسانی و می گوید خسته نباشید. بچه های انسانی بیرون می آیند. من نشسته م پشت کامپیوتر خانوم فیض و ثنا می آید طرفم و می گوید:"از این به بعد می آیی دیگه...." من می خندم و فکر می کنم چه قدر ثنا را دوست دارم. فکر می کنم که زندگی یکسال آینده برای ثنای کنکوری برخلاف مال من یک نظام برنامه ریزی شده است که به کنکور ختم می شود. ولی برای منی که هنوز جواب نتایج آزمونم را هم ندیده م، از همه ی برنامه های آینده م فقط یک طرح کلی در ذهنم است مثل راه رفتن در مه است. من با این چراغ قوه ی کوچک میان دستم فقط می توانم جلوی پایم را ببینم. برخلاف او که تا یکسال دیگرش را رصد می کند. در جواب "از این به بعد می آیی دیگه..." فقط می خندم و "انشاءالله" می گویم. نمی دانم بودن من چه کمکی می تواند به ثنا بکند ولی اصرار های خودش باعث می شود که حس کنم حتما یک نقشی در این نظام برنامه ریزی شده ی یکسال آینده ش خواهم داشت. بچه های انسانی دورم را می گیرند و شروع می کنند به پرسیدن "چند ساعت درس می خوندی؟" "چطوری برنامه ریزی می کردی؟" و از این دست سوال ها، با حوصله جوابشان را می دهم و یک گوشه ی ذهنم به الهه فکر می کنم که امسال کنکور تجربی داد، به حرف زدن های طولانی و تمام نشدنی پای تلفن وقتی سیزده ساله بودم و همه تعریف کردن هایش از مدرسه شان و من که برای خودم در ذهنم، کلاسشان را ساخته بودم، نیمکت هایشان را، دوستانش را و الهه هر چند وقت یکبار من را "پگاه" صدا میزد و می گفت:" آخه می دونی تو خیلی شبیه پگاهی..."، به چراغ قوه ی پیش پایم نگاه می کنم و حرف هایی که آن روز با فلفل زدیم و من از همه ی آینده ی پیش رو استرس گرفته بودم و تصمیم گرفته بودم همه چیز را رها کنم و بروم توی کار خرید و فروش ملک و املاک و با خودم فکر می کنم برای دلال ملک بودن آن قدر ها هم لازم نیست آدم خوبی باشی ولی برای معلم بودن بیشتر از هر چیزی لازم است و فلفل گفت که نمی داند "دلال" یعنی چه....
آمده م خانه و وقتی می خواهم در را باز کنم فکر می کنم که من چطور می توانم هوش و حواسم را این قدر متمرکز کنم که مجبور نشوم گوشه ی برگه م شعر های عاشقانه بنویسم. فکر می کنم که هجده سالگی من فرارسیده و من خیلی بزرگتر از دختری خواهم شد که ساعت ها روی نیمکت حیاط می نشست و باغ قلهک را نگاه می کرد... همان طور که آن دختری که روی چمن های پارک بانوان دراز کشیده بود از آن کسی که پشت تلفن ساعت ها با الهه حرف میزد بزرگ تر بود، همان طور که آن کسی که با شدت خودش را توی اتاق خانوم فائزی پرتاب می کرد از آن دختر دراز کشیده روی چمن های پارک عاقل تر شده بود...
و زندگی به روند خودش ادامه می دهد و من چراغ قوه ای را توی این مه مقابل پاهایم را گرفته م و چند قدم جلوترم را می بینم.... فقط چند قدم جلوتر را....
پ.ن: حدیثی خوانده بودم که گاهی اوقات ناراحتی های بی دلیل انسان ها از درد و رنج همنوعانشان در جاهای مختلف جهان است... شاید این دل گرفتگی های این روزها هم انعکاسی باشد از برادران و خواهرانی که در عراق و سوریه و فلسطین رنج می کشند و .... این شب ها میان دعاهایمان قبل از هر دعایی فراموششان نکنیم....