امروز آخرین روزی بود که پایم را توی مدرسه ای گذاشتم که وقتی برای اولین بار واردش می شدم حافظ برایم خوانده بود.
"دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن در آید"
حالا در آخرین روزی با پریشانی لبه ی تخت نشسته ام و حافظ برایم می خواند... باید تحمل کنی عزیزم... اگر این درد ها نباشد که عاشق و مدعی و سالک و زاهد و رند از یکدیگر جدا نمی شوند.... مصراع هایش را نمی فهمم فقط می فهمم که حافظ می گوید؛ باید تحمل کنی عزیزم... باید تحمل کنی....
پ.ن: دو هفته مانده به کنکور .... اصلا همین است که هست....