سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نیکی عزیزم،

ازت ممنونم که اون روز بهم زنگ زدی.... همون موقعی که نشسته بودم و فکر می کردم حالا که پنج ساااال از سفر اصفهانمون می گذره شاید دیگه دخترای خوش بخت اون موقع ها نباشیم، شاید دیگه هیچ وقت نتونیم از ته دل لبخند بزنیم و روزهای واقعا هیجان انگیز و لذت بخش رو تجربه کنیم. اون موقعی که فکر می کردم همه ی روزهای نفس گیر قشنگی که تا سال های سال حسرتش رو بخوریم تموم شده....

ممنونم که زنگ زدی و با اینکه کنکور داشتیم نشستیم و مثل قدیم ها یه ساعت و خرده ای باهم حرف زدیم و خاطرات مشهدتو  گفتی و من با خودم فکر کردم که چه قدر دلم می خواد باهم بریم مشهد و بهشت ثامن رو ببینیم... ممنونم که زنگ زدی و یادم انداختی و آدمای خوب هنوز منقرض نشدن....

ممنونم که بهم گفتی توی اصفهان شبیه موش شده بودم و  کلی غر زدی که اصلا از اون اردو خاطره ی خوشی نداری و منم یکسره انکارت کردم... گرچه عکس های اصفهان به موش بودنم اعتراف می کنن، موش کوچولویی که انگار یه چیزی گم کرده و  به دوربینی خیره شده که به جای خنده های جاودانه نگاه نگرانش رو ثبت می کنه....

و همه ی این خوش بختی ها... و اینکه قدر همون روزا خوش بختیم...

 

 

پ.ن: از همتون ممنونم.... بابت بودنتون...

پ.ن: این جوجه فنچ کوچک تنها بدون تو.... آوازه خوان واژه ی برگرد می شود..... مثل همون موش کوچولو....

 


+ تاریخ جمعه 93/1/29ساعت 6:29 عصر نویسنده polly | نظر