سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امروز به طرز کنترل نشده ای با خودم حرف زدم، این قدر که نگران خودم شدم. یکی از دوم ها توی صف نمازخانه نشسته بود کنارم و مدام سوال می پرسید و اصلا حال نداشتم جوابش را بدهم. خیلی هم سرحال بود و همش می خندید و من جوابش را با اوهوم و آهان می دادم. دست چپم هم خالی بود و هر چه به دستوری گفتم بیاید صف جلو گوش نکرد، همین دختره که یکریز داشت حرف میزد پارسال میخواست بفرستتم دنبال نخود سیاه تا سرجای من بنشیند.... بعد از ظهر همان روز زنگ زدم عارفه و کلی جیغ ویغ کردم که" فکر می کنه می تونه جای من رو بگیـــــــــره.... "و خدا جانم لطف کرد و تا یک ماه جایم را گرفت تا به غلط کردن بیفتم و بیخود مغرور نشوم....

این قدر با خودم حرف زدم که نگران شدم.... حتی نمی توانستم کنترلش کنم... روسری را گرفته بودم و باد میانش می پیچید و من با خودم حرف میزدم و می رفتم و می رفتم و .....


+ تاریخ یکشنبه 93/1/17ساعت 5:13 عصر نویسنده polly | نظر