نود و سه آمد...
پاورچین پاورچین... میان صبح های به علاوه ی جزوه ی فلسفه،
میان شب های بیهوش شده روی تخت اتاق،
میان سحر هایی که نور موبایل چشم هایش را می زند،
میان بزرگترین ناکامی روزگار، که قرآن کوچک و خوش دستی که دیدی برای تولد پانزده سالگی م هدیه داد را مدرسه جا گذاشته م،
بین جزوه هایی که غرقم کرده اند و یکدفعه که به خودم می آیم، یکمرتبه که به خودم برمیگردم می بینم اینجا که نشسته ام و ساعت هاست به کتاب خیره شده ام، همان نمازخانه ی خودمان است، همان نمازخانه ی دوست داشتنی، همان نمازخانه ای که اتوپیای واپسین روزهای نوجوانی م بود...
.
.
.
یادتون هست روزهای آخر سال نود و یک گفتیم که سال نود و دو برایمان سال سختی خواهد بود؟ بود هم... خیلی سخت بود... روزهای آخرش فکر می کردم که نود و سه سال عجیبی ست. سال غیر پیش بینی ... سالی که اگر بهارش را بتوانم پیش بینی کنم... نمی دانم تابستانش کجا خواهم بود و پاییزش از آن هم مبهم تر است...
نود و سه آمد... پاورچین پاورچین و مبهم....:)