صبح است، صبح خعلی زود، من دراز کشیده ام کف اتاق و فلسفه می خوانم، سرم را گذاشته ام روی بالش کوچکی که مامان جونی خیلی سال پیش برایم درست کرد و فلسفه می خوانم، اولش هشیارم و می فهمم... کمی که می گذرد کلمات از زیر چشمان سر می خورند پلک هایم را پایین می کشم، جریان هوا را در کاسه چشمم احساس می کنم و خواب از سرم می پرد و دوباره می خوانم....
این روزها زود از دستم در می روند، آخرین نفس های سال 92 از میان انگشتانم لیز می خورند و ناپدید می شوند همش فکر می کنم که هفته پیش بود که داشتم زمین و زمان را بهم می دوختم که لبخندتان را ببینم. هر چه حساب می کنم بیشتر از یک هفته می شود، اما نمی دانم چه قدر بیشتر.... فقط می دانم که نفهمیدم این روزها را چطور گذراندم. شنبه، یا شاید هم یکشنبه، یک صحنه، یک خبر کوتاه زیر لب توی نمازخانه، مرا کشاند تا متروی قلهک... اصلا یادم نمی آید که آن یکشنبه کذایی چند هفته پیش بود که با عارفه مستاصل ایستاده بودیم وسط ایستگاه مترو و این طرف و آن طرف را نگاه می کردیم و من برایش می گفتم که فلان جا بود که این اتفاق افتاد، آن رو به رو بود که این طور شد و عارفه با بی قراری بالا و پایین می پرید و نصف حرف هایم را نمی فهمید.
آن شنبه یا یکشنبه توی نمازخانه، بعد از شنیدن آن خبر که لبخند به لبم نشاند که خوشحالم کرد، یکمرتبه همه ی سالی که گذشت بر سرم آوار شد. مثل کشاورزی که ایستاده باشد و گندمزار طلایی رنگش را ببیند و باورش نشود این گندمزار روزی دانه های کوچکی بودند که در دل خاک گذاشته، روزی جوانه های سبزرنگی بودند که به پایشان آب ریخته و بزرگ شدنشان را زیر نور خورشید تماشا کرده.... مشکل اینجا نبود... مشکل اینجا بود که حاصل این سال... حاصل این سال طولانی و کشدار را نمی دیدم... نمی دانستم خوب است یا بد است... طلایی است یا نقره ای... یا شایدم هم تمام محصول گندمزار در یک حمله ناگهانی خوراک ملخ ها شده است....
یکی از روزهای همین هفته، بعد از مدت ها سراغ عکس های اصفهان رفتم و عکس هایی که با قیچی و میرزایی از در و دیوار راهنمایی گرفته بودیم، می خواستم بریزمشان توی گوشی م و به دستوری نشان بدهم و بگویم وقتی سیزده ساله بودم این شکلی بودم... آن شیشه ی مدرسه که شکستم و خردش کردم این شکلی بود... کلاسمان آفتاب گیرمان همین قدر دوست داشتنی بود و از همین قبیل حرف ها. نشستم و به چهره ی خودم در عکس های اصفهان نگاه کردم، فکر کردم که چرا این قدر بد افتادم و چرا توی هیچ کدامشان از ته دلم لبخند نمی زنم. انگار در همه شان چیزی را گم کرده ام... گرچه آن روزها بهترین روزهای زندگی م بود، مانده ام چرا در لحظه هایی که قرار است همه ی عمرم حسرتشان را بخورم از ته دلم لبخند نزده ام.
برعکس...توی تنها عکسی که عارفه همان یکشنبه ی مذکور جلوی یکی از مغازه های شریعتی ازم گرفت دارم با تمام وجودم لبخند می زنم. تا بی نهایت صورتم لبخند می زنم. اگر کسی نداند فکر می کند آن لحظه ای که عارفه توی آلبوم گوشی م برای همیشه ثبت کرده، یکی از ناب ترین لحظات زندگی م بوده. کسی نمی فهمد... ولی عارفه می فهمد... شما هم می فهمید که آن موقع چه قدر ناراحتم... که چه قدر دلم می خواهد بدوم و بیایم جایی که کنار هم باشیم و باقی ماجرا... کسی چه می داند، شاید لبخند هایی که آدم ها در لحظه های سخت زندگی شان می زنند طلایی تر باشد....
مثل آن روز که مستی خواب توی سرم پیچیده بود و می دانستم اگر صبح کمی بیشتر می خوابیدم حتما حالا سرحال تر بودم ولی کنار شوفاژ کلاس دراز کشیده بودم و تاریخ ادبیات می خواندم و با تمام وجود خوشحال بودم، تک تک سلول هایم احساس نشاط می کردند و از سکر خواب که میانشان موج میزد لذت می بردند و چه قدر آن روز هوا خوب بود و نسیم چه شادمانه می تابید...
یادم نمی آید که این هفته بود یا هفته پیش که خبر رفتن یک پدر دیگر را شنیدم، شهریور امسال... وقتی پدر نگین فوت کردند، داشتم دینی می خواندم. عارفه زنگ زد با ناباوری بهم خبر داد. مسخره کردم و گفتم سرکارت گذاشته اند. مگر می شود پدر نگین از دنیا برود؟ نشانه های دلخور شدن را در صدایش احساس می کردم که گفت خودت زنگ بزن و از دیدی بپرس. بعد از زنگ زدن به دیدی خدا می داند دنیا چه قدر برایم آشفته و پریشان بود و نمی دانستم آیا حالا که پدر نگین دخترش با خنده های نخودی و اتاق یاسی رنگش را تنها گذاشته بازهم زمین به گردش خودش ادامه خواهد داد؟
توی نمازخانه که نشسته ام و حاصل امسال را نگاه می کنم با خودم فکر می کنم که خیلی چیز ها هست که بدتر از مرگ است... در حقیقت مرگ در مقابل خیلی چیزها چیز خوبی است. خصوصا مرگ آدم های خوب، آن زمان که می روند که حاصل گندمزار زندگی شان را نگاه کنند حتما خیلی خوشحال اند... آن موقع که می بینند سخت ترین لحظات زندگی شان بهترین لحظاتش بوده حتما خیلی ذوق می کنند... آن زمان که لبخند مهربان خدا را می بینند که به رویشان لبخند می زند و می گوید که "درست است که خیلی سخت بود ولی برای رسیدنمان، برای این وصال لازم بود...."
کف اتاق دراز کشیده ام و فلسفه می خوانم، ملاصدرا می گوید، این مسیر رسیدن، این مسیر بزرگ شدن روح و مستقل شدنش از این بدن خاکی سخت است... ولی می ارزد... می ارزد به همه ی آن لبخند ها و همه ی این حرف های ساده که فیلسوف ها به زبان خودشان می گویند و مجبورم می کنند صبح از خواب بیدار شوم و کف اتاق، مدام پلک هایم را پایین بکشم تا خوابم نبرد....
توی نمازخانه نشسته ام و دلم یک انار سرخ می خواهد، یک انار سرخ که شیرینی و ترشی اش معلوم نباشد که رنگش از سرخی به کبودی بزند، بعد دندان هایم را میان دانه هایش فرو کنم و آن زمان که شهد شیرین این میوه ی بهشتی به کامم می ریزد آن موقع که لب هایم از سرخی ش به کبودی می زند... برای خودم بخوانم... "مگر می شود زندگی مرا بهم ریخته آفریده باشد؟ خدای دانه های اناااار؟"
پ.ن: بابت امسال از همه تان ممنونم.... عزیزان همیشه همراهم....
بعد.ن: امروز یکی از بهترین روزهای زندگی م بود.... لحظه های نابی که یادم انداخت هنوز نسیم های خنکی در حال وزیدن اند... که دنیا را قشنگ تر می کنند... که من خوش بختم که یک روز میان راهروهای روشن راهنمایی شما را دیدم ... که می توانم به جای جلوی در بنشینم توی دبیران و بستنی بخورم... که همیشه می ترسیدم که روز اول معلمی ام، آن روز که به جای ایستادن جلوی در سرم را می اندازم و می روم توی دبیران چه شکلی ست.... خیال می کردم تا همیشه باید جلوی در بایستم و ... امروز هم خیال می کردم همین طور است... خوش بختم که گچ ها را از کمد خانوم عرفانیان در می آورم و روی تخته ی پرورشی (پرورشی ای که شاهد رفتن و آمدن خیلی ها بوده ولی هنوز هم به همان نابی و نازنینی است) می نویسم:
نیازمندیم به عاشق بودنت؛
به شعر های سیزده سالگی،
به دیوانگی های کوچک،
نیازمندیم که دیگر دیر نباشد....
خوش بختم که هیچ تخته پاک کنی آن دور و بر نیست که شعرم را پاک کند، در پایان این سال پر فراز و نشیب با خودم فکر می کنم که بیشتر از همه خوشبختم که امسال بیشتر خوشبختی هایم را دیدم، بیشتر زندگی کردم، بیشتر نفس کشیدم، گرچه سخت بود... گرچه خیلی سخت بود.....