تو باشی یا نباشی...
بهار می آید....
پ.ن: سرما خورده ام، نباید آن روز کنار دیوار می شستم، چون تازه از حمام آمده بودم و مامان و حمیده (نزدیک ترین افراد این روزها) هم سرما خورده بودند. نباید می نشستم چون داشت دندان هایم بهم می خورد و دستانم می لرزید. نباید می نشستم چون تا چند دقیقه بعدش هر چه قدر خودم را به شوفاژ چسباندم گرم نشدم... نباید... ولی متاسفانه عقلی وجود نداشت که بخواهد این چیزها را بفهمد... همان سال این عقل مصلحت اندیش را به بهای چیزهای باارزش تری داده بودم... همه ی مان همین طوری ایم... دیوانه های عاقل نمایی که رهایت نمی کنند، کبوتر های جلدی که از لب دیوار نگاهت بلند نمی شوند... به قولش "عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی....."