سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آخر روز بود. آفتاب هنوز توی آسمان بود. ماشین ها هم جلوی در مدرسه پارک بودن.

روسری ای قدیمی از بین ماشین پیدا بود...روسری که روز دردناکی رو یادآوری می کرد...

به فکر سادگی قضایا افتادم....

 روسری منو یاد هیجان امروز می نداخت.... نه دردناکی دیروز...

 


+ تاریخ یکشنبه 88/8/3ساعت 9:10 عصر نویسنده polly | نظر