حالا به جای برف از آسمان دارد قطره قطره آب از قندیل های لب پنجره چکه میکند، من همچنان پشت میز نشسته ام و کتابم را ورق میزنم، چشم هایم را که می سوزد می مالم. هر وقت خسته می شوم می نشینم و به انگشت هایم نگاه می کنم و برای داشتن خودکار بنفشم خوشحالم.

و بعد از هر تستی که از زدنش عاجز می مانم، خودکار بنفشم را برمیدارم و کنار شماره ی چند رقمی اش ستاره می کشم. برای کمک به اقتصاد خانواده سعی می کنم از آن روان نویس نارنجی خیلی مخصوصم برای خط کشیدن زیر جملات کتاب اقتصاد استفاده نکنم تا زود تمام نشود و عوضش روان نویس هایی که خیلی وقت است بی استفاده مانده اند را به کار بگیرم...

حالا به جای برف از آسمان دارد قطره قطره آب از قنادیل لب پنجره می چکد، دلم می خواهد بروم توی حیاط و یک آدم برفی درست کنم، بعد شال گردن گریفندوری ام را دور گردنش بیندازم و عینک قدیمی م را به چشمانش بزنم و توهم داشته باشم که هری پاتر از اعماق کتاب های نوجوانی ام به حیاط خانه ی مان کوچ کرده، بعد لحظه لحظه آب شدنش را زیر آفتاب، مثل محو شدن خیالات نوجوانی ام تماشا کنم...

 

پ.ن: دیروز موقع مرور خاطرات خیلی بچگونه با عارفه دوباره یادم افتاد که از همون بچگی از اینکه از اون دسته معلم هایی باشم که روسری سر کردن بلد نیستن وحشت داشتم... حتی اگه تا آخر عمر هم بشینم جلوی آینه و روسری ام رو عقب جلو کنم جزو اون دسته نمی شم.... والسلام!


+ تاریخ جمعه 92/11/18ساعت 4:25 عصر نویسنده polly | نظر