برای اولین بار به نظرم می رسه که اگر ساعت 12 می اومدم خونه وضعیت بهتری نسبت به حال داشتم. سه ساعت طلایی توی خانه، خواب راحت بعد از مدرسه، تکالیف تمام و کمال و انجام شده. با خودم فکر می کنم که اگر ساعت 12 می اومدم خونه و وقتم را سر کلاس های بعد از ظهر که هیچ خاصیتی ندارند تلف نمی کردم شاید می توانستم لااقل روزی 8 ساعت بخوابم. گذشته از این حرف ها که من با این همه این ور و آن ور رفتن صبح تا عصر توی مدرسه بودن به خوابی بیشتر از 8 ساعت احتیاج دارم. گر چه همان 8 ساعت ناقابل هم نصیبم نمی شود.
هم خودم را هم پتو را تکانی می دهم و به تلویزیون خیره می شوم و وانمود می کنم که تابستان 88 هنوز تمام نشده همه چیز برای یک روز تابستانی ایده آل مهیاست. پولی ای که روی مبل دراز کشیده و به تلویزیون خیره شده قیچی ای که همچون این پولی مدرسه نرفته و هرازگاهی زنگ می زنه و دل پولی رو می پرونه به تابستان 88. به ذهنم می رسه که به هدی زنگ بزنم و درست همین موقع است که روز تابستانی مثل یک حباب منفجر می شه. هدی امروز صبح رفته مدرسه........
با حال نزار و صدای گرفته ام دوباره اعلام می کنم که امروز روز ملی دختران است و روز این حقیر. اعلام می کنم که دلم کادو می خواهد و هیچ چیز هم سرم نمی شود و دلیلی نمی بینم که امروز هیچ کادویی نگیرم.
ندا می رسد: تو چی می خوای تو که همه چی داری.
دلم می خواهد لیست چیزهایی را که می خواهم بنویسم، هر روز فقط تا ساعت دوازده برم مدرسه، یه ذره از تکلیفام انجام بشه تا بتونم یه کوچولو بیشتر بخوابم، دلم یه 5 شنبه واقعی می خواد بدون ورزش یه پنجشنبه ی واقعی که انشا داشته باشیم یه پنجشنبه ی واقعی، دلم می خواد چهارشنبه ها از بین بروند و یه شب واقعی و بدون ستاره داشته باشم یه شبی که ستاره ها پهنه ی سیاه آسمان را لکه دار نکنند....
متاسفانه هیچ کدام از اقلام انتخابی من توی دکون هیچ عطاری پیدا نمی شه. برای همین بی خیال قضیه می شم و سکوت می کنم.
دوباره بر می گردم به بحث تعطیلی ساعت 12 دوباره ذهنم مثل یک اسب سرکش یا یه کبوتر یا هر چیزی که شما بگین پرواز می کنه به دور تر ها. آن قدر دور می شه تا به وقتی می رسه که اصلا وجود نداره همون موقعی که ساعت دوازده می یام خونه. می گیرم می خوابم ساعت 1 از خواب بلند می شم با خیال راحت کارام رو انجام می دهم ساعت 4 نشده که کارام تموم می شه اون وقته که دفتر و کتاب را می ذارم و می رم سراغ کاری که دوست دارم. کتاب می خونم. پای کامپیوتر می شینم کارتون می بینم. برا خودم گشت می زنم. اون اسب یا کبوتر آن قدر دور می شه که فکر می کنم از وقتی به دنیا آمدم ساعت دوازده سراز خونه در اوردم.
ساعت دوازده است. اگر همیشه دوازده یه ساعت ایده آل بود شاید مجبور نبودم برای یه ذره خواب بیش تر آرزوی مریضی و بیماری و آنفولانزای خوکی بکنم. و مثل امروز که یک مریضی نصیبم شده سر از پا نشناسم و ذوق کنم و این طرف و آن طرف بروم. فکر کنم یه اختلالی به وجود اومده....اختلالی که باعث می شه من ترجیح بدم سر کلاس زیست بنشینم!
بی خیال موضوع مدرسه می شم و دوباره خودم و پتو را جابه جا می کنم. به هیچ چیز فکر نمی کنم جز برنامه تلویزیون آن هم سر ظهر که از جذاب هم جذاب تر است.
روی صفحه ی تلویزیون حک می شه:
امروز روز تمام لیلی هاست..... روزتان مبارک لیلی های سرزمین من....
بی اختیار زیر لب می گویم: اسمشو نبر...............