بالاخره یادش می افتد که من هنوز وجود دارم، پیامچه می زند که متن نهایی "پیدای پنهان" را برات می فرستم.انتشاراتی می شناسی؟
این اتفاق درست زمانی می افتد که من دارم یک بیت شعر را میان یادداشت های گوشی ام سیو می کنم.
با خنده ای تلخ می گویم که آخرش هم اسمش شد "پیدای پنهان" می خواستم اسمش را خودم بگذارم، بالاخره این حق هر نویسنده ای است که اسم کتابش را خودش انتخاب کند، می خواستم یک چیزی بگذارم که تویش "نیلوفر" داشته باشد. افتاد میان روزهای کنکوری ام و فراموشم شد. می خواستم اسمش را بگذارم "نیلوفری روی باتلاق دنیا" هر چه قدر هم به موضوع کتاب ربطی نداشت برایم اهمیتی ندارد... مهم این است که من ربطش را خیلی درک می کنم. همان طور که امروز سر کلاس ادبیات، موقعی که خانوم ورسه داشت می گفت که حتی اگر شاعر های بزرگ هم مطابقت نهاد اجباری با نهاد اختیاری رو رعایت نکنن، اشتباه بزرگی محسوب می شه و ما باید بهشون بگیم که "بیجا می کنید که همچین اشتباهی رو برای جلب توجه روا می دارید." به نظر من هیچ اشکالی نداره اگر حافظ و سعدی و مولوی و فردوسی، همه ی نهاد های اجباری شان با نهاد اختیاری شان تطابق نداشته باشد... بالاخره آدم بعد از دفتر دفتر و بیت بیت شعر گفتن یک حق آب و گلی هم دارد... مثل همین حق آب و گل من که دلم می خواهد اسم نوشته هایم را چیزی بگذارم که تویش "نیلوفر" داشته باشد.... مثل حق آب و گلی که هدی برای شعر هایش دارد و می تواند بسراید "مادربزرگ خسته ی هرگز ندیدمت".... گرچه خانوم ورسه می گفت هر جوجه شاعر و جوجه نویسنده ای نمی تواند هر کار دلش می خواهد بکند و نوآوری به حسابش بیاورد....
حالا هیچ کدام از این ها مهم نیست، مهم این است که بالاخره یادش افتاد که من هنوز هم وجود دارم (حتی اگر کنکور داشته باشم) و همان موقع من میان یادداشت های گوشی ام سیو کردم.
- به نیلوفر باغ دل خوش نکن
نگو برگاش از اشک شبنم ترن
درختای زخمی طوفان زده
غریبن
ولی خیلی محکم ترن....
من حتی این را حق خودم می دانم که اسم لوس "پیدای پنهان" را به "درختای زخمی طوفان زده که غریبن ولی خیلی محکم ترن" تغییر بدهم.... بالاخره هر نویسنده ای در برابر بعضی چیزها باید اختیار تام داشته باشد....