می خواهم بروم و با کسی که دستوری برایم ازش تعریف می کند، دعوا کنم، یا نصیحتش کنم یا هر کار دیگری، مثل آن روز توی راهروی روشنگر، کنار در اتاق مشاور دوم که نمی دانستم باید به روی کسی که نشسته و همه ی دنیای نوجوانانه ام را تخریب می کند بخندم یا گریه کنم، آخرش هم هیچ کار نکردم، خدا خدا کردم که کسی بیاید و از آن خفقان نجاتم بدهد و هدی و دیدی از راه رسیدند و دیدی برخلاف تصورم از من دفاع کرد، از همه ی آرمان ها و ارزش هایم دفاع کرد و من بهش آفرین گفتم و افتخار کردم، بعد فرار کردیم توی کلاس و میان دفتر فیزیکم برایم نوشت که "دوستم دارد" بعد رویش را خط زد و کنارش نوشت که "با تو نبودم!" تا من زیاد لوس نشوم ولی من بازهم بهش افتخار کردم.
کلا از آن صندلی کذایی، از آن نیمکت کنار آن اتاق خاطره ی خوبی ندارم، روزهای آخر با معلم دینی مان روی همان نیمکت برای هزارمین و آخرین بار جر و بحث کردم و همان جا گفت که دیگر همدیگر را نمی بینیم که بخواهم برایش تهدید ها و فرصت های کلاسش را شرح دهم، توی دلم گفتم که کوچک ترین اهمیتی ندارد و رفتم و با متی و نرگول روی پله ها سالن امتحانات نشستیم و حرف زدیم. بعد هم رفتیم راهنمایی، خدا می داند چه قدر خوش گذشت، حتی تلخی آن نیمکت هم نمی توانست شیرینی خنده های نرگس و متی را از من بگیرد، وقتی از خنده روده بر شده بودیم و خودمان را کف راهروی راهنمایی پهن کرده بودیم فقط به یک چیز فکر می کردم، که باید این صحنه را در ذهنم ثبت شود... و شد.
با نرگول هم قهر کردم. چند روز پیش تازه بعد از دو ماه فهمید که من شماره ام را عوض کردم و گفت که اس ام اس های شماره های ناشناس را باز نمی کند. در جواب فقط برایش یک دو نقطه قدر مطلق فرستادم و حرفی نزدم، این قدر ها ناراحت نشدم که دیگر نرگس را دوست نداشته باشم، دوستش دارم به اندازه ی همان روزهایی که همان نیمکت مذکور را از جلوی در اتاق مشاور دوم می کشیدیم جلوی در اتاق مشاور اول و باهم جغرافی می خواندیم، این نیمکت کشی ها من را یاد خودم و عبدو توی آشپزخانه ی بانو امین می اندازد و حواسمان که در تمام آن لحظه ها فقط جمع رفت و آمد های راهرو بود، چه در راهرو های تاریک روشنگر، چه در آشپزخانه ی بانو امین، چه من، چه نرگس، چه عبدو...
دیشب، حرف های دوجین و موهیول من را یاد خودمان می انداخت. وقتی موهیول به دوجین گفت که اگر ادامه بدهد به جایی می رسند که مجبورند به روی همدیگر شمشیر بکشند و دوجین گفت که اهمیتی ندارد و اگر لازم باشد این کار را می کند. آخ که چه قدر من را یاد خودمان انداخت، آدم هایی با ذهنیات های مشابه، نگاه های مشابه، و همه ی چیزهای شبیه بهم که یکدفعه می بینند مقابل یکدیگر ایستاده اند و همه ی آن اختلاف هایی که سعی می کردند نادیده شان بگیرند مقابلشان مثل دیواری قد علم کرده و روز به روز بلند تر می شود، به اینجا که می رسد لازم است گوشی ت را برداری و اس ام اس بزنی" بعد از یه مدت با بعضی ها دوستی اما دیگه دوسشون نداری..." آخ که چه قدر دلم برای دیدی و دفتر فیزیکم تنگ شد، برای صدای کشدار سنا پشت تلفن هم. آن روز که من حالم گرفته بود و زنگ زد تا بپرسید هدی کجاست و هر کلمه اش را آنقدر کشیــــــــــد تا من از این بابت که سنا کشدار ترین موجود روی زمین اطمینان خاطر پیدا کنم و از این بابت که لحن کشدار هدی هم قطعا تاثیر پذیرفته از سناست و من هر دویشان را دوست دارم....
باید بروم، امشب هم باید تمام شود، مگر نه؟ و فردا صبح. سهراب می گفت "به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت، غصه هم خواهد رفت..." به کوتاهی شب اول مهر سوم دبیرستانم که "زود خوابیدم تا زودتر تمام شود" به همه ی روزهای خوش سوم انسانی که زود تمام شدند و از دستانم لیز خوردند و ناپدید شدند، به اندازه ی کوتاهی همه ی روزهای سال 92.... به اینجا که می رسم بدم نمی آید میان شعر سهراب یک غلط املایی را روا بدارم و به جای "غصه" بنویسم "قصه" ... این قصه هم خواهد رفت، همان طور که من دیگر روی نیمکت های روشنگر ننشستم، همان طور که دست خط دیدی برای همیشه میان دفتر فیزیکم ماند و آن صحنه ی باشکوه توی کلاس دوم الف برای همیشه ناپدید شد، همان طور که از خنده های نرگس و ریسه رفتن های آن روز متی تنها چیزی که باقی مانده یک تصویر روشن در ذهن من است و از همه ی این هامیان دو تا دست کوچکم چیزی باقی نمانده به جز یک خروار دوست داشتن ... دوست داشتن لحظه ها، آدم ها، نیمکت ها و آشپزخانه ها حتی...
از امشب، از این شب کشدار طولانی هم بی شک چیزی باقی نخواهد ماند، جز همین چند خطی که اینجا گذاشت، خانوم ادبیات می گفت این مدلی نوشتن برای خودش یک نوع سبک است... اسمش را هم یادم نیست، خانوم لیاقت می گفت مثل نوار مغز، انگار نوار مغزت رو روی کاغذ ریخته باشی...
و حالا که ادامه ی داستان موهیول و دوجین را نمی بینم و میروم که "زودتر بخوابم، تا زودتر تمام شود" ...