ثبت نام کردم،
موجودی به نام کنکور را،
بالا سر محدثه ایستادم و مراحل پر کردن فرمش را نگاه کردم،
کنار زهرا نشستم و میان پر کردن فرم یکریز باهم خندیدیم، بعد هم با ریحانه از فرم نهایی زهرا عکس گرفتیم و به ریحانه بالیدم که این قدر خوب از کامیپوتر سر در می آورد،
روی زمین، بغل میز کامپیوتری که نفیسه ی نگران و مضطرب پشتش نشسته بود ولو شدم و با لبخندش بعد از گرفتن شماره ی پرونده ذوق کردم،
با عبدیِ خونسرد و آرام میان همه ی خط خطی های پشت کارنامه اش بالاخره کد سوابق تحصیلی را پیدا کردم و از آرامی اش لذت بردم،
بعد هم آمدم خانه و عکسم را اسکن کردم و فرمم را به همان شیوه ای که با دیگران پر کرده بودم پر کرده بودم،
بعد مثل همیشه باورم نشد که این قدر زود بزرگ شدم.
قبل از همه ی این ها هم ریحانه سر فوتبال دستی دستش به عینکم خورد و عینکم شوت شد و شکست.
حالا اینجا نشسته ام و فکر می کنم که هیچ وقت این قدر بزرگ نمی شوم که مانع این بشود که بنشینم اینجا و برای خودم بخوانم:
"دلتنگی مثل یه جای شکستگی روی عینکه... هر جا نگاه کنی می بینیش..."
و این قدر بزرگ نمی شوم که یادم برود آن شب قول دادین آن تکه ی عینک قدیمی ام را برایم پیدا کنید، ولی یادتان رفت...
و این قدر بزرگ نمی شوم که به ترکی که میان شیشه ی عینکم افتاده افتخار نکنم....
حتی اگر ثبت نام کرده باشم،
موجودی به نام کنکور را....