سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچ وقت فراموش نمی کنم، روزی که از پیلوت راهنمایی به طرف راه پله می رفتم تا با خوشحالی به همه ی کلاس اعلام کنم که"علی بالاخره به دنیا آمد" نسیم با چشم های سرخ و درست از نقطه ی مقابلم می آمد تا به بچه ها خبر بدهد که "مادربزرگش فوت کرد"

و خبر من و او، میانه ی پیلوت همزمان باهم به دوستانمان رسید و به یکدیگر پیچید و نگاه حیرت زده ی بچه ها که نمی دانستند بابت کدامش خوشحال و بابت کدامش غمگین باشند...

فاصله ی خبر من و نسیم همیشگی است، مهم این است که چطور قدم هایمان را از پیلوت به سمت راهروی راهنمایی طی می کنیم... به همین کوتاهی...

پ.ن: علی[باهیجان]: "اگر همه کار خوب بکنیم، مثلا من کار خوب بکنم، مامان کار خوب بکنه، بابا کار خوب بکنه، مامان فاطمه کار خوب بکنه، پدر کار خوب بکنه... (و همه کسانی که می شناسد و یادش می آید را نام می برد)، می ریم جنت، اونجا خدا بهمون بال میده، می تونیم پرواز کنیم، دست هم داریم، بال هم داریم، بالهامون پشتمونه، توی جنت، شجر هست، شجرهاش حرف می زنن، دیگه نمی خواد دستمونو دراز کنیم میوه بکنیم، خودشون شاخه هاشونو پایین میارن تا ما میوه بکنیم. تازه می تونیم باهاشون شوخی کنیم بگیم بهمون میوه بدین، بعد تا شاخه شونو پایین آوردن، زود فرار کنیم. اونجا عسل هم هست که میشه با قاشق نخوریم با دستمون بخوریم، شیر و شربت و اینا هم هست..."

پ.ن: دعایمان کنید...

پ.ن: چ ش م ه ا ی ب ل و ر ی ...:(


+ تاریخ پنج شنبه 92/8/30ساعت 10:40 عصر نویسنده polly | نظر