سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عبدو می گوید این عطری که زدی (من توی ذهنم تصحیح می کنم: روی خودت خالی کرده ای) بوی راهنمایی را می دهد. هر چه فکر می کنم یادم نمی آید راهنمایی که بودم آیا همچین اسپری ای داشتم یا خیر.  فردا صبح که مانتو ام را برمی دارم و بویی که عبدو را یاد راهنمایی می انداخت توی اتاق می پیچد یادم می افتد که پارسال هم یک اسپری شبیه این داشتم. اسپری ام بوی راهنمایی را نمی دهد. بوی آشپزخانه ی شنبه ها بعد از ظهر را می دهد، بوی پیچاندن های زنگ ورزش و پویش، بوی انتظار برای جلسه های اتاق بغل نمازخانه، بوی چایی ریختن و خندیدن و از آینه راهرو را پاییدن، بوی صدای دعواهای خانوم هرندی که هر لحظه بلند تر می شد و می ترساندمان...

من و قیچی خوش بختیم که نشسته ایم و پشت میز گوشه ی راهرو و درصد گسسته اش را حساب می کنیم. خوش بختیم که هات چاکلتی می خوریم که چون بین چند نفر از بچه ها قسمت شده و مزه ی چندانی ندارد و فقط گلویمان را می سوزاند. خوش بختیم که حانیه آن دور و اطراف راه می رود و چیزی از خوشبختی مان نمی فهمد. خوش بختیم که فردایش من کتاب آرایه ام را رها می کنم و شماره ی خانشان را می گیرم و با نگرانی شروع به حرف زدن می کنم و او هم دلداری هایی می دهد که دیگر ته کشیده خوش بختیم که از پرورشگاهی حرف می زنیم که آرزویش را خیلی وقت است کنار گذاشته ایم....

دراز می کشیم روی فرش کلاس انسانی و با ارباب و فروغی عربی حل می کنیم، آخرهایش است که فروغی می پرسد: "تو چرا انقدر عربی ت خوبه؟" همزمان با ارباب جوابش را می دهیم:"برای اینکه انسانی ام" کسی چه می داند که در این جمله چه قدر افتخار نهفته است... کسی چه می داند....

ارباب می پرسد به نظرت روی فرشی به همین اندازه چند نفر می توانند بخوابند؟ می خواهد محاسیه کند، مشهد که می رویم جا کم می آوریم یا نه.یاد کاشان می افتم و تا نصفه شب خندیدن با قیچی و میرزایی و صدرا و صلی و حتی مدرسی یاد جیغ های نیکی و یاد اندک جایی که برای دراز کشیدن داشتم و شب را به صبح رساندن داشتم....

این متن نصفه می ماند... چون دست هایم دارد می لرزد... چون آخرش هم....

خدایا ازت مچکرم...

خدایا مچکرم...

خدایا مچکرم....


+ تاریخ پنج شنبه 92/8/9ساعت 9:57 عصر نویسنده polly | نظر