من نمی توانم این ها را برای تو بگویم،
حتی انقدر حجمشان بزرگ است که نمی توانم برای قیچی هم بگویمشان،
و میدانم که اگر به روی نیلوفر که هنوز پشت پنجره نشسته بیاورم گریه اش می گیرد.
من هیچ کدام ازین ها را نمی گویم...
فقط نشسته ام اینجا و آرام و بی سر و صدا در حالی که خیلی خسته ام و کتاب درک متن به زبان ساده ام منتظرم است دفترچه ی یادداشت روزانه ام را ورق می زنم و دنبال عطر نرگس هایی می گردم که زمستان پارسال به دست عبدو می دادمشان تا اگر کسی پرسید کجاست بگویم دادم به عبدو و عبدو بلد بود چه کارشان کند...
و من میدانم که همه ی این ها را فراموش کرده و اگر روزی شاخه ی نرگسی به دستش بدهم می پرسد که چه کارش کند... من هم حتی شاید فراموش کردم، حتی تو هم فراموش کردی که نمی توانم به رویت بیاورم... فقط نیلوفر فراموش نکرده که اگر به رویش بیاورم گریه اش می گیرد....
حالا نشسته ام اینجا و یکی از صفحات میانی دفترم را نگاه می کنم که دلم نیامد اندک فشاری بهش بیاورم و پشت بهترین صفحه ی همه ی دفتر هایم چیزی بنویسم برای همین فقط خیلی نرم و آرام با مداد پشتش نوشتم: دل و بگیر و به آسمون ببر بازم...
من این ها را نمی توانم برای تو بگویم...
حتی با اینکه به روی نیلوفر نیاورده ام... بازهم دارد به آسمان نگاه می کند....
و من هنوز روی زمین... غافل از آسمان دنبال گمشده ام می گردم...
...
لطفا لبخند بزن.... به تلافی این روزها....
پ.ن: می شود خواب ببینی که داریم باهم توی یک دشت بزرگ نرگس می کاریم؟ بیا و این خواسته ی لطیفم را برآورده کن....