گاهی خیال می کنم خدا می خواهد، درست آن وقت هایی که گریه کنان دلم می خواهد باشید....
نباشید.
اصلا گاهی فکر می کنم خدا شما را به من داد تا گاهی طعم نبودنتان را به کامم بچکاند و بزرگم کند و صبورتر.....
همین دیشب با زنگ غم انگیز رویایی از خواب بیدار شدم که میانش از بودن و رسیدن جا مانده بودم،
و همه ی مترو ها و اتوبوس ها به مقصد نمی رسیدند،
و وقتی به خودم آمدم مهلت آمدن تمام شده بود...
و پاییزِ من
اتفاق زردیست
که میتواند
ناگهان در آغوشِ هر فصلی بیفتد!
حالا تو هی به من بگو
بهار میآید...
و من هنوز به بهار های آمدنی که بی شک رفتنی اند امیدوارم....
پ.ن: هدی عزیزم بابت این "پاییز" ی که برایم فرستادی بی نهایت مچکرم :) و این جمله ی قصاری که میان مطلب جدیدت نوشتی و مدام میان مغزم زنگ میزند که پاداش عشق جدایی است....