حماسه در لغت به معنای دلاوری و شجاعت است....
پسربچه ای که ساک به دست از چارچوب در یکی از خانه های قدیمی کوچه بیرون می آمد. تا دیروز خیابان ها را برای رسیدن به مدرسه دوان دوان طی می کرد و با دوستانشان میان همین کوچه ی بار ها و بار ها یک توپ پلاستیکی را به داخل دروازه می فرستاد و بعد از هر دست بازی نوشابه مهمانشان می کرد و با صدای خنده های شادمانه اش آرامش ظهرگاهی پیرمردان محله را بهم می ریخت، با چشم های معمولی هیچ خط و نشانه ای از دلاوری و شجاعت میان صورت جوانش دیده نمی شد اما ترکیب نگرانی و لبخند روی چهره مادرش که با قرآن و یک ظرف آب به بدرقه اش ایستاده بود به معنای لغوی حماسه خیلی نزدیک بود.
... و در اصطلاح شعری است داستانی....
داستان زندگی پسرک از یکی از صبح های بهار یا زمستان یا هر فصل دیگری آغاز شده بود و تا امروز جلوی چارچوب در خانه ادامه پیدا کرده بود. زمانی که به دنیا آمد هوا چندان روشن نبود، شعر داستان زندگی اش سرشار بود از تشبیه ها شب هایی که به روشنایی صبح می انجامد و صبح صادقی که در پیش است. همه ی شعر کوتاه زندگی اش تلمیحی از "جاء الحق و زهق الباطل" بود. حس آمیزی لطیفی از "گذشتن روز های تلخ تر از زهر" با تضمین دقیق مصراع "دیو چو بیرون رود فرشته در آید"
... با زمینه ی قهرمانی،
برای خودش از کاسه ی سر دیو سپید خودی نساخته بود که بر سر بگذارد و بازوان قوی ای هم نداشت که اسب هماوردش را بلند کند و به زمین بکوبد. حتی همین ساک کوچک برایش دستانش سنگینی می کرد. اگر به اصرار مادر و چشم های نگرانش نبود کمی دیگر از وسایلش را توی همان یک دانه اتاق خانه گذاشته بود. کسی نمی دانست که به زودی پسرک نیازی به همین هم اندارد. نه به این خاطر که سنگین است. وقتی دیگر احتیاجی به ساکش ندارد که دستانش بیش از همیشه قدرت بلند کردن بارهای سنگین دنیا را پیدا کرده اند. وقتی ساکش را می گذارد و به سفرش ادامه می دهد دنیا طاقت نگهداری حجم قهرمانانه ی وجودش را ندارد.
، قومی و ملی...
با شاهنامه ی پدربزرگ و دیوان حافظ پدر ، بزرگ شده بود. میان دسته های سینه زنی و مجلس های عزاداری قد کشیده بود. همه ی روزهایش با صدای نماز های مادر آغاز شده بود. هر سالی که از زندگی کوچکش می گذشت از میان قرآن سفره ی هفت سینی که خواهر کوچکش چیده بود از پدربزرگ عیدی می گرفت. روزی رسیده بود که عکس میان همان عیدی ها را درآورده بود و با دوستانش برای شادی به خیابان ها رفته بود.
که حوادثی خارق العاده در آن جریان دارد.
خارق العاده ترین مصراع شعر زندگی اش توصیف همین صحنه ی ایستادن جلوی در و بوسیدن روی خواهر کوچک بود، جایی بود که آرام از خانه دور می شد و شاعر هیچ حرفی از اشک های لغزیده روی صورت مادر نزند. بدون اینکه نیازی به دیوی باشد یا هماورد رویین تن و جاودانه ای که به زمینش بزند، آرام و بی سر و صدا خارق العاده شد. چند سال بعد کسی وجود عادی و معمولی اش را که به دنبال یک توپ پلاستیکی توی کوچه می دوید و زمین می خورد و فریاد "گل، گل" سر می داد را باور نمی کرد و باور نمی کرد بازوانی که قدرت بلند کردن یک ساک کوچک را نداشتند سنگین ترین بار های دنیا را بلند کرده باشد. باور نمی کرد که این بار دنیا بود که سنگینی وجودش را تاب نیاورده بود.
در این نوع شعر، شاعر با داستان هایی شفاهی و مدون سر کار دارد که در آنها شرح پهلوانی ها، عواطف و احساسات مختلف مردم یک روزگار و مظاهر میهن دوستی و فداکاری و جنگ با تباهی و سیاهی های آمده است.
ساک به دست از چارچوب در خانه رد شد و میان آب های یک سرزمین خیلی دور از خانه ی قدیمی شان جاویدان شد اما شاعر هیچ گاه مقطع مثنوی زندگی اش را نسرود. فقط آخرین مصراع را تضمین از "عند ربهم یرزقون" آورد و ادامه ی قافیه ها را به دست جوان دیگری سپرد که برای خودش هیچ کلاهخودی از کاسه ی سر دیو سپید نساخته بود، اما دلیری اش مانع این می شد که به داستان شفاهی و مدونی که به ارث برده بود خدشه ای وارد شود. داستانی با همان شرح پهلوانی های و عواطف و فداکاری ها و جنگ با تباهی و سیاهی ها....
پ.ن: مادربزرگ
هر روز مرا از زیر همان قرآنی رد می کند که با آن،
عمو هایم را به خط مقدم جبهه می فرستاد،
بعد از این همه سال او تنها کسی است که می داند خط مقدم جبهه های نسل ما،
از چارچوب در آغاز می شود....
پ.ن.ن: صبح که این پیامچه را به فلفل می زنم با هم کلی به خمپاره هایی که پشت در خانه به زمین می خورد می خندیم و با یک انرژی خیلی بیشتر راهی سنگر هایمان پشت نیمکت های پیش دانشگاهی می شویم، بعد از ظهر که به خانه برمیگردم... دلم می شکند... خیلی می شکند ...
دل گرفته.ن: قرن هاست که زمین انتظار مردانی این چنین را می کشد تا بیایند و کربلای ایران را عاشقانه بسازند و زمینه ساز ظهور باشند
آن مردان آمدند و رفتند
فقط من وتو ماندیم و از جریان چیزی نفهمیدیم. سید شهیدان اهل قلم....