سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من 17 سال و 3 ماه و 23 روزه ام. این یعنی که بیشتر از سه سال از 14 سالگی ام گذشته. منتها دفتر ریاضی ای که روزهای چهارده سالگی ام را در برگرفته بود روی میز است و قرار است بعد ازینکه پیامد های اقدامات پیامبر در مدینه را حفظ کردم سراغشان بروم. سرم دارد میان مشرکان مکه و یهودیان مدینه گیج می رود. سرم دارد گیج می رود و برای سختی های پیامبر ص می سوزد. دستم را گذاشته ام روی پیشانی ام و کلمات دیگر میان سلول های خاکستری ام جا نمی گیرد. چشمانم را یک دور از روی جزوه می گذارنم و از اتاق بیرون می روم. میان برنامه ای که نوشته ام بعدش قرار است سراغ همان دفترِ زرد 14 سالگی ام بروم.

حالا من هنوز هم 17 سال و 3 ماه و 23 روزه ام و نشسته ام پشت میزم و فکر می کنم آدم چه قدر می تواند ضعیف باشد. که به همین راحتی به خاطر چهار تا مساله ای که وقتی 14 سالش بوده نمی توانسته حل کند یا نوشته های پراکنده ی بالای دفترش حالش بد شود. تب کند. دستش را روی پیشانی اش بگذارد و در حالی که به آینه رو به رویش خیره شده فکر کند که دوباره چهارده ساله می شود. فکر می کنم آدم چه قدر می تواند ضعیف باشد که نوشته های دفتر ریاضی چهارده سالگی اش سرش را به دوران بیندازد. آدم چه قدر می تواند ضعیف باشد که جایی نزدیک قلبش به خاطر چند تا سوال معادله خط که پیش چشمانش حرکت می کنند چنان سنگینی احساس کند که انگار می کشدش جایی تا زیر کفپوش اتاق.

من 17 سال و 3 ماه و 23 روزه ام و فهمیده ام آدم می تواند همین قدر ضعیف باشد... همین قدر ضعیف که چند تا عدد و رقم مانع نوشتنش شوند. آدم می تواند در برابر کتاب تست قلمچی و دفتر ریاضی 14 سالگی اش همین قدر ضعیف باشد. می تواند این قدر ضعیف باشد که به خاطرشان دلش بخواهد سرش را بگذارد روی میز و های های گریه کند. می تواند این قدر ضعیف شود که از اتاق و میز و آینه و دست روی پیشانی فرار کند تا به همه ی دنیا اعلام کند که دیگر 14 ساله نمی شود و می تواند همه ی سوال های معادله خط عالم را حل کند این قدر ضعیف باشد که....

.

.

.

.

من 17 سال و 3 ماه و 23 روزه ام و نشسته ام پای صفحه ای که قرار است حالم را خوب کند و "نبودی بارون می اومد" محمود کریمی را گوش می دهم و لبخند می زنم. نبودی بارون می اومد را گوش می دهم و یادِ همه ی آرامش محرم 16 سالگی ام می افتم. نبودی بارون می اومد گوش می دهم و "ان مع العسر یسرا" می خوانم. نبودی بارون می اومد گوش می دهم و آرام آرام سعی می کنم بزرگ شوم نبودی بارون می اومد گوش می دهم و قربان صدقه ی همه ی فعل های معتلی که  نیمه شب همان محرم با رضایت خاطر صرفشان می کردم می افتم... نبودی بارون می اومد گوش می دهم و با خوشحالی فکر می کنم که 17 سال و 3 ماه و 23 روزه و دیگر هیچ وقت 14 ساله نمی شوم... نبودی بارون می اومد گوش می دهم و خدا را برای همه ی خوشبختی ها و موفقیت های کوچک و بزرگم شکر می کنم، نبودی بارون می اومد گوش می دهم و زندگی را شبیه یه نموداری سینوسی می بینم که مدام بالا و پایین می رود، نبودی بارون می اومد گوش می دهم و حالم خوب است....

 

پ.ن اختصاصی: خانوم معلم ریاضی عزیزم... ممنونم :) اشکال منه و گرنه این سوالات معادله خط کتاب قلمچی مقابل چیزهایی که از شما یاد گرفته طفل های نوپایی بیش نیستند :*


+ تاریخ سه شنبه 92/6/19ساعت 9:16 عصر نویسنده polly | نظر