حقیقت این است،
من با بی خیالی ازش می پرسم که "تلفن کجاست؟"
و او هم در حالی روی مبل نشسته و پاهایش به زمین نمی رسد و من را یادِ بچه گی های خودم می اندازد. با بی تفاوتی و در حالی که سرش را هم از روی بازی موبایلش بلند نمی کند جواب می دهد: "نمی دونم."
ایشون همان کوچولویی است که تابستان 88 بی صبرانه منتظر آمدنش بودم و فکر می کردم حداقل میلیون ها سال مانده تا سنش به اندازه ای برسد که بتواند حرف بزند، که بتواند مفهومی مثل "تلفن" را درک کند که بالاخره عمرم به جایی قد بدهد که به سادگی ازش بپرسم که "تلفن کجاست؟" _ چون می خواهم به قیچی زنگ بزنم _ و او هم با بی خیالی جواب بدهد:"نمی دونم..."
حقیقت این است که همه ی این مکالمه با کسی انجام می شود که حتی نمی دانستم چه شکلی است، دختر است یا پسر، اسمش چیست، صدایش چه مدلی است، همان کسی که هر روز که پایم رو توی مدرسه می گذاشتم می پرسیدند که بالاخره آمد یا نه؟ و من با اعصاب خردی و کلافگی تاریخ دقیق آمدنش را یادآوری می کردم و سه روز زودتر از روزی که قرارمان بود، آمد و این قدر کوچک بود که گمان نمی کردم هیچ وقت بزرگ شدنش را ببینم...
و همه ی این داستان به اینجا ختم می شود که من با خنده به اسم فامیل صدایش می کنم و او هم اصرار می کند که برایش آهنگ یانگوم را بزنم و احساس می کنم، ده برابر مدت زمانی که صرف بزرگ شدن کرد، برای به دنیا آمدنش صبر کرده بودم.....
پ.ن: سالگرد روزی نزدیک می شود که نمی دانم، از آمدنش خوشحال باشم یا بترسم. این سرماخوردگی ناگهانی وسط تابستان یا یادآوری مداوم اجلاس غیر متعهد ها یا اینکه آن موقع داشت دونگ ئی می داد یا همسایه ی مان که همان روز ها از دنیا رفت... همه و همه ی این مسائل بی ربط باعث می شود که بترسم ... که فکر کنم، حالا یکسال پس از آن شب چه می شود... که همان منی که ساعت 4 صبح از خواب بلند شده بود و یادداشت روزانه می نوشت حالا چه کار می کند؟ اصلا آن "من" آن شب بالاتر رفت، یا دست هایتان را رها کرد و به سقوطش ادامه داد...
همین... :(