بزرگ شدم، همه ی کودکی هایم از دستانم لیز خوردند و رفتند. به همان اندازه ای که تو وقت برای کودکی کردن داری، وقتِ از دست رفته دارم. به همان اندازه ای که چادرم روز به روز پای به پای من قد کشیده است. به اندازه ی زوق زوق های کفش هایی که برایم تنگ شده اند.
شاید تو هم یک روز بایستی زیر همین آسمان و به کفش های تنگی که پایت را می زنند نگاه کنی، بعد فکر کنی که چه شد بزرگ شدی؟ چند سال گذشت؟ اصلا این سال ها چطور از میان انگشتانت لیز خوردند رو رفتند؟ اصلا مگر چه قدر می گذرد از آن شبی که خواب دیدم باهم میان راهرو های مدرسه ی راهنمایی دنبال گمشده ی من می گردیم؟
می دونی، شهید علم الهدی 22 ساله بود که به دشت هویزه رفت. حالا من 17 ساله ام و همه ی این روزها به روی شانه هایم سنگینی می کند. من 17 ساله ام و بین آن چیزی که همه هستند و آن چیزی که باید باشم را تمییز نمی دهم. می دونی خونِ شهید علم الهدی با همه ی جوانی اش دشتِ پیر و چند میلیون ساله ی هویزه را مقدس کرد.
بزرگ شدم. بزرگ شدم به اندازه ی همه ی آن کارهایی که دیگر حق انجام دادنش را ندارم. شاید دیگر هیچ وقت نتوانم این طرف و آن طرف بدوم و بگویم دنبال چه کسی می گردم. بزرگ شدم به اندازه ای که دیگر نمی توانم بلند بلند شعر عاشقانه بخوانم. آن قدر بزرگ شدم که دیگر صبح ها از خواب بلند نمی شوم و با خوشحالی خواب دیشبم را برای همه تعریف نمی کنم و زیر لب نمی خوانم " صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز، که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم". بزرگ شدم و آرام آرام تفاوت هایم با دیگران مشخص شد... می فهمی؟ من بزرگ نشدم، فقط قد کشیدم. چادر مشکی ام هم قد کشید و چادر نمازم و مانتوهای مدرسه ام.
لابد روز به روز هم قد خواهم کشید، لابد یک روز یک رنگ "جماعت" به روی همه ی زندگی ام خواهم مالید تا خودم را خلاص کنم. لابد یک روز می بینم سنم چندین برابر 17 سالگی ام است و هیچ دشت هویزه ای با خون جوانم سرخ نشده.
حالا سال به سال می نشینم و سنم را منهای 22 می کنم تا ببینم چقدر فرصت دارم. به نظر تو یک روز می رسد که عدد این محاسبه منفی در بیاید؟ به نظرت آن روز باید چه کار کنم؟ شاید آن روز فرشته ها از زمین خبر ببرند که با وجود همه ی آن شب های روشن و تاریک، همه ی آن حرف ها و لطف ها وقتش تمام شد. کودکی و نوجوانی و جوانی اش را تا کرد و در صندوقچه ی زندگی اش گذاشت بدون اینکه ثمره ای داشته باشد. خبر می برند که تمام شد، عدد محاسبه اش منفی در آمد. می گویند 22 سال محرم و رمضان و قدر و فطر و غدیر و عرفه و قربان دید، اما هیچ ِ هیچ... همه اش را تا کرد و میان صندوقچه ی زندگی اش گذاشت.
و حالا تو، به اندازه ی همه ی روزهایی که گذرانده ام وقت داری، آن قدر که نگران عددِ منفی محاسبه ات نباشی. آن قدر که هیچ وقت مجبور نباشی یک رنگ "جماعت" به روی زندگی ت بزنی تا خودَت را از هر چه "نگاه" است خلاص کنی. این قدر وقت داری که شاید هیچ وقت حتی فکر همرنگ دیگران شدن هم به ذهنت نرسد.
می دونی، هیچ وقت نمی توانم غروب های هویزه را تصور کنم. هویزه همیشه روشن است. مثل جوانی شهید علم الهدی که هیچ وقت غروب نکرد، شهید علم الهدی تا همیشه ی همیشه 22 ساله ماند.
و من 17 ساله ام....
و سال بعدش لابد 18 ساله...
و سال بعدش....
پ.ن: امشب بی خیال همه ی دعاهای خودمان، یادمان باشد کودکان میانمار چطور اسیر دستانی ملعون و سوزانده می شوند. یاد حرمی باشیم که میان یک مشت حرامی است و مدافعانی که برای امنیتش فدا می شوند، یادمان باشید که مردم مصر هر شب در التحریر و رابعه برای آزادی شان فریاد می زنند و پاسخ شلیک وار می گیرند، یادمان باشد که هنوز هم بمب گذاری ها کربلا و نجف و کاظمین مان را رها نکرده اند... امشب بی خیال همه ی حاجاتمان یادمان باشد که مسلمانان این روزها چه قدر مظلومند، که چه قدر منتظر نبودیم که آقا ظهور نمی کنند....
پ.ن: میان شلوغی های دنیا، چه قدر دلم لک می زند برای یک جرعه مشهد، متشکرم خدای خوبم، متشکرم امام رضای مهربانم، متشکرم جمهوری اسلامی، ممنونم امام خمینی عزیزم، ممنونم شهدای انقلاب و همه ی سال های دفاع مقدس، که مشهد مان بدون هیچ بمب گذاری و شلیک و تروریستی پذیرای زائرانش است...