تقصیر من نیست، حافظ چندین روز است که اصرار دارد بگوید "ببین! تو حالت خوش نیست!" من هم هر روز می گویم که "حضرت لسان الغیب، ببین حالم خوب است، می خندم، می خوابم، بیدار می شوم! دیگر حتی..." بدون اینکه بگذارد حرفم تمام شود در فال بعدی می گوید "می دانی فال گیرنده ی عزیز، آدم های قرن بیست و یک حواسشان نیست، تو دچار ناامیدی شده ای... اشکالی نداره، به خدا امیدوار باش که به زودی فرجی رخ می ده"
تقصیر من نیست، امروز بعد از مدرسه هم نشستم روی آسفالت های داغ ابتدای کوچه و همه اش را انداختم تقصیر حافظ، بعد دلم خواست که به جای اینکه از ساعت شش صبح بلند شوم و بیایم بنشینم سر کلاس عربی، دراز بکشم زیر خنکی کولر اتاقم و هری پاتر بخوانم. وقتی توی راهروهای هاگوارتز گم بشوم دیگر همه چیز ِ همه چیز را فراموش می کنم حتی حافظ را و این نادرترین لحظه ی زندگی من است....
گم می شوم میان راهروهای هاگوارتز و به خودم افتخار می کنم که همه ی راه های میان بر و اتاق های ناشناخته اش را بلدم. آرزوی هاگوارتز رفتن و هاگوارتزی بودن در همه ی سال های نوجوانی ام همراهم بود (و هست هنوزم) و فقط یک قسمت کوچکش محقق شد. وقتی همراه عارفه از پنجره ها و درها و اتاق های ناشناخته ی دبیرستان رد می شدیم تا به راهنمایی برسیم، اگر یک روزی به مدرسه ی سال های نوجوانی ام برگردم، بعید می دانم کسی وجود داشته باشد که به اندازه ی من سوراخ و سمبه های آن ساختمان را بشناسد. میان همه ی فرار کردن هایم، راهروهای تمام نشدنی دبیرستان نمونه کوچک تری از هاگوارتز آرزوهایم بود و من میان همه ی سختی های آن روزها به کوچک ترین شباهتم با هری افتخار می کردم.
نشسته ام و فکر می کنم که آخرش با شخصیت های رمان های نوجوانی ام محشور می شوم. خیلی های میان زندگی ام رفتند و آمدند، ولی آنها همیشه بودند و همیشه ی همیشه برایم یادآوری می کردند که یک قسمت هر چند کوچک شخصیتم را خودشان شکل داده اند.
امروز یادم افتاد که "برادلی چاکرز" فکر می کرد، اگر "کارلا" -مشاور مدرسه- برود. او دوباره به همان پسرک وحشی و ناسازگار ته کلاس تبدیل خواهد شد. می فهمی من هم همین فکر را می کردم؟ اصلا شاید به همین خاطر است که حافظ، چندین روز است که اصرار دارد بگوید تو ناامیدی.
من هم همین فکر را می کردم، شاید به همین خاطر است که بعد از مدرسه یکمرتبه روی آسفالت های داغ کنار خیابان می نشینم و اسم همه ی خیابان های اطراف را تا سر آن چهار راه می گذارم "قدمگاه" و فکر می کنم که "این آسفالت های را حداکثر هر چند سال یکبار عوض می کنند؟" می نشینم روی آسفالت های کنار خیابان و با خودم فکر میکنم که "اینجا قدمگاه هفت ساله ی من است" حتی آن روزهایی که من نبوده ام هم قدمگاهِ من بود... حتی آن روزهایی که این قدر بچه بودم که نمی دانستم یک روزی شاید اتفاقی بیفتد که همه ی شخصیت های کتاب های مورد علاقه ام به حاشیه ی زندگی ام کشیده شوند. قدمگاهم تا لبه ی پله های دم ناهارخوری کشیده می شود و من بدون اینکه به بقیه اش فکر کنم (چون حالم را بد می کند). فکر می کنم که برادلی بعد رفتن کارلا برایش نامه نوشت و گفت توی یکی از درس هایش نمره "A" گرفته است! بعد با خودم می گویم اما تو چی؟ هری پاتر که به کنار، تو حتی "برادلی چاکرز" هم نیستی، تو هنوز همان "ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر" نشسته ای و اگر "کارلا" برود همه چیز را فراموش می کنی....
حالا می خواهم بلند شوم و بروم ولی صحنه ی نابی از روزهای نوجوانی ام یادم می آید، که برای اولین بار یکی از نوشته هایم را خواندید.... بقیه اش را توی دلم نگه می دارم و به خودم تشر می زنم که تا آدم نشده ام حق فکر کردن به هیچ کدامشان را ندارم... حالا هم نظر های این مطلب را می بندم و بلند می شوم که بروم....
همین...
و همین...
پ.ن: شاید شما فکر کنید حسودی می کنم! اسمش هر چه می خواهد باشد! ولی من این روزها از هیچ چیز بیشتر از اینکه با یک نشانه "ها" جمع ام ببندند با "دیگران" بدم نمی آید.... دلتنگی های من مخصوص خودم است... :(