سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با لیلا و منصوره می رویم امامزاده صالح، لیلا را لیلا صدا نمی کنم، از  آهنگ اسم فامیل لیلا خوشم می آید و  اسم کوچکش موقع به زبان آوردن تنم را می لرزاند. برای همین مدام و با لحن خودم "دستوری" صدایش می زنم.

می گویم کاش می شد وقتی رفتیم امامزاده صالح یک آدم آشنا ببینیم. منصوره تایید می کند و تصمیم می گیرد که دلش می خواهد چه کسی را ببیند بعد رو به لیلا می گوید:" حتما پلی هم می خواد تو رو ببینه" فکر می کنم منظورش از "تو" لیلاست که از در مدرسه تا اینجا اذیتش کردم و گفتم که در همه ی موارد رشته ی انسانی  توی جیب من است و حتی به پایم هم نمی رسد. می خندم و با مسخرگی می گویم:"آره... من عاشق اینم که دستوری رو توی امامزاده صالح ببینم." منصوره می گوید:"نه... منظورم از "تو" همان کسی است که توی وبلاگت برایش می نویسی و ما نمی شناسیمش...." می خندم و می گویم:" نه... "تو" مرده ..."

بعد فکر می کنم به آن روز که تو هم بودی و با من آمدی و سر مزار شهید شهریاری نشستی، که لیلا هم بود و با هم خندیدیم و حرف زدیم و دعوا کردیم. لیلا هم بود و من "دستوری" صدایش نمی کردم من لیلایی که "لیلا" باشد را به اسم فامیلش صدا نمی زنم....

حالا رسیده ایم به امامزاده صالح و من روی "شلمچه" ی حک شده روی مزار یک شهید گمنام دست می کشم. دست می سوزد و خنده ام می گیرد. می خندم. تابستان است نه زمستان... هوا هم خیلی گرم است و نمی توانم مثل آن روز که با تو آمدم بنشینم روی سکوی کنار مزار و مردم و آمدن و رفتنشان رو نگاه کنم و همزمان مدام از لیلا که دلخور شده عذرخواهی کنم....

حالا رسیده ایم امامزاده صالح و من هر قدم یکبار برای خودم تکرار میکنم" دلا خو کن به تنهایی... که از تن ها بلا خیزد". دفعه ی آخر "دلا..." را که می گویم دستوری بقیه ی شعر را از حفظ می خواند. به پیشرفت یک قدمی اش در زمینه ی انسانی افتخار می کنم و دیگر یادآوری نمی کنم که تا همیشه توی اعماق جیب من باقی خواهد ماند.

از امامزاده که بیرون می رویم. من با خودم فکر می کنم که شاید نشستن کنار آن مزار را هم خواب دیده ام. دیروز که این نظریه ام را برای قیچی مطرح کردم  انواع دلداری و نصیحت و مسائل علمی و پزشکی را قاطی کرد و برایم گفت تا توجیهم کند که همه چیز درست می شود و فقط باید صبر کنم.  بعد که تلفن را قطع کردم خوشحال بودم. از اینکه هنوز هم آدم هایی هستند که اگر یک روز از کنارم بروند بودنشان این قدر باشکوه بوده که خیال می کنم خوابشان را دیده ام... بعد خدا را شکر کردم که گاهی کاری می کند که من هم مایه ی خوشحالی بندگانش بشوم.

سوار مینی بوسیم و به اصرار "دستوری" روی جلوترین صندلی نشسته ایم که نزدیک در باشد تا راحت پیاده شویم... و من "دلا خو کن به تنهایی" می خوانم و مثل همیشه نمی توانم بپذیرم که این دو "تنها" باهم جناس تام دارند....

پ.ن: یکمرتبه می روم و می بینم که تعداد مطلب ها وبلاگم به 548 تا رسیده! کسی می داند چطور مطلب هایم به 500 تا رسید که خودم نفهمیدم؟


+ تاریخ پنج شنبه 92/4/13ساعت 5:21 عصر نویسنده polly | نظر