سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرم درد می کند. تنها در صورتی احساس نمی کنم که هر لحظه ممکن است مغزم به دیوار ها بپاشد که سیخ پشت لپ تاپ بنشینم و با یک زاویه ی خاص که تغییر هم نکند نگهش دارم.

به منصوره اس ام اس میزنم. اصلا نمی رسد.

قیچی هم جواب نمی دهد.

میان پاتوق های اینترنتی ام، آنجاهایی که دوست داشتم را دیگر دوست ندارم. فقط می روم سری می زنم که ببینم هنوز هم بدون من خوش اند؟ اصلا از کجا می فهمند نبود یک خواننده ی خاموش را که نصفه شب ها که به بهانه های تکلیف های عربی و خواندنِ تاریخ از خواب بلند می شد و تنها دلیل کنده شدن از رختخوابش نوشته های آنها بود؟

اصلا از کجا می فهمند که کسی بود که نوشته هایشان را سر شب نمی خواند، تا نصفه شب به بهانه ی خواندنشان از خواب بیدار شود و چند صفحه ی باقی مانده ی کتاب جغرافی را هم تورق کند.

اصلا کسی از کجا می فهمد؟

سردردم دارد حالم را بهم می زند.

صفحه ی مسنجرم باز است. اما هیچ کس نیست. حتی چراغ روشن "عینکی خوش قلب" هم پیدایش نیست. خودم را اینویزبل کرده ام که هم از چشم این و آن پنهان شوم، هم از چشم آنلاین لیست خودم، هم از چشم خودم....

شبی که قرار بود فردا صبحش راهی اصفهان شویم، شارژ موبایل ته کشیده بود. خاموشش کردم که تا صبح دوام بیاورد. صبح که بلند شدم، بعد از جمع کردن وسایلم و آب دادن به گلدان نازنینم، روی همان میز جا گذاشتمش. وسط های تهران بودیم که مامان داشت می گفت که باورش نمی شود که یک روز من هم بتوانم موبایل را جا بگذارم.

در این سه روزی که خاموش بودم الحمدلله کسی نگرانم نشد! وقتی آمدم خانه فقط نیکی زنگ زده بود و کمی بعدش هم قیچی زنگ زد و پرسید چرا سر و کله ام پیدا نیست. فکر کنم چهل من هم خیلی ها غصه بخورند که چرا این قــــــدر دیر متوجه مرگ نابهنگامم شده اند....

مهم نیست. سرم که درد می کند، دیگر نمی توانم کتاب بخوانم. نه اینکه نتوانم احساس می کنم در حق کتابم اجحاف کرده ام. تمام مسیر اصفهان تا تهران را خواندم، مانده ام چرا سرم و چشمانم قدرت و توان بچگی هایم را ندارند. علاوه بر آن کتاب خواندن های توی تاریکی، این کتاب خواندن های توی ماشین هم در بالا رفتن شماره ی چشمم بی تاثیر نبوده اند. تنها چیزی که بی گناه بود و من همیشه گناه ضعیفی چشمانم را گردنش می انداختم گریه های تابستان های اخیر بود.....

مهم نیست که چشم هایم ضعیف است. مهم این است که رختخواب و پتوی باب اسفنجی ام خیلی خنک و آشنا هستند. مهم این است که بعد از سه روز توی اتاقی می خوابم که به دلخواه خودم همه ی اجزایش را جا به جا کرده ام. مهم نیست که همین الان اگر یک خمیازه دیگر بکشم و زاویه ی سرم کمی جا به جا شود مغزم روی دیوار های خانه می پاشد... مهم نیست...

مهم این است که دلم می خواهد موبایلم را برای همیشه خاموش کنم و چند وقت به آن پاتوق های اینترنتی ام که دوستشان داشتم و حالا دیگر ندارم سر نزنم. مهم این است که برای اولین بار در عمرم به سرم زده کمی "اردیبهشتی" نباشم.

مهم نیست که امروز آخرین روز بهار است، مهم نیست که نوشته های خرداد ماه 92 ام از تعداد روزهای ماه هم بالا تر رفته. مهم نیست که شاید برای آخرین بار با سردرد و خسته از اصفهان آمده ام و وسایلم را توی اتاق پرت کرده ام. مهم این است که شاید برای یکبار هم که شده سر قولم به خودم مبنی بر "دفعه ی دیگر عمرا اصفهان نمی روم" ایستاده ام...

مهم نیست که نشسته ام اینجا و انگشتانم را بیخود و بی جهت روی کیبورد حرکت می دهم...

مهم این است که من باید از چهره ی خوشحال  و خندان 16 سالگی ام خداحافظی کنم... مهم این است که...

 

 

 

 

 


حالم هنوز خوب است ...


+ تاریخ جمعه 92/3/31ساعت 4:16 عصر نویسنده polly