رگ های دستانم برجسته شده. دلیلش را نمی دانم. لاغر تر شده ام یا جریان خون میانشان شدت پیدا کرده.... فقط نشسته ام و در حالی که به یک چیز دور فکر می کنم و اصلا حواسم نیست، فشارشان می دهم.
جایم خالی است...
در ناکجاآبادی که آفتاب خیلی شادمانه می تابید...
با اینکه پاییز بود....